دروغ گوی دوست داشتنی
دروغ گوی دوست داشتنی
P3(اخر)
_ و بلهه یه آپارگاد و کار ا/ت تمومِ، اون روی زمین میوفته..
1.2.3.....8.9.10 و تمامم..
جونیور برنده این مسابقه!!
بدنشو حس نمیکرد...
نفساش به شمارش افتاده بود...
نمیتونست تکون بخوره..
چشماش داشت سنگین میشد..!
چشماش و بست و برای لحظه ای همه جا سیاه شد..
صداهایی تو گوشش میپیچید...
اما بین اون صداها، صدای آشنایی بود که هر لحظه نزدیکتر میشد..
_ا/تت.. ا/تت بلند شو دختر.. ا/تتت...
با شدت چشماشو باز کرد و نفس های پی در پیِش رو بیرون داد..
دستایی از پشت قفل کمرش بود و اجازه تکون خوردن رو بهش نمیداد..
سرش رو برگردوند و متوجه شد تو بغل جیمین قرار داره.. و همین باعث شد نفس آسوده ای بکشه..
باز کابوس دیده بود!
ینی این گذشته نمیخواد دست از سرش برداره؟!
کمی خم شد تا از میز کنار تخت قرص خوابش رو برداره و همین باعث بیدار شدن جیمین شد..
با صدای خواب آلود و خش دارش گفت:
_دوباره کابوس دیدی؟
+اهوم.. ببخشید بیدارت کردم..
جیمین مالشی به چشماش داد و دستی به موهای شلخته اش کشید..
این حالتش کیوت تر از همیشه بود:)
_میرم برات آب بیارم..
+نه لازم نیست خودم..میرم
اما پسر بی توجه به اون به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت..
بعد از چند دقیقه ای لیوان به دست وارد شد و بعد از دادن اون به ا/ت کنارش روی تخت نشست..
+متاسفام که باعث شدم دلت برام بسوزه و اجازه بدی خونت بمونم.. تا هرشب انقد اذیت بشی..
جیمین دستی به موهای ابریشمی اون کشید و سری تکون داد..
_من از سر دلسوزی نخواستم اینجا بمونی! فقط طاقت دوری دوست دخترمو نداشتم، برا همین تصمیم گرفتم بیارمش پیش خودم..
ا/ت لبخندی زد.. و بعد سرشو پایین انداخت..
+اما بازم.. من بهت دروغ گفتم..
_درسته با دروغایی که گفتی نمیشه کنار اومد..
موهای اونو بهم ریخت و همراه با لبخند گفت:
_ولی بنظرت با قلبم چیکار میتونم بکنم، دروغ گوی دوست داشتنی؟
نظراتون؟
P3(اخر)
_ و بلهه یه آپارگاد و کار ا/ت تمومِ، اون روی زمین میوفته..
1.2.3.....8.9.10 و تمامم..
جونیور برنده این مسابقه!!
بدنشو حس نمیکرد...
نفساش به شمارش افتاده بود...
نمیتونست تکون بخوره..
چشماش داشت سنگین میشد..!
چشماش و بست و برای لحظه ای همه جا سیاه شد..
صداهایی تو گوشش میپیچید...
اما بین اون صداها، صدای آشنایی بود که هر لحظه نزدیکتر میشد..
_ا/تت.. ا/تت بلند شو دختر.. ا/تتت...
با شدت چشماشو باز کرد و نفس های پی در پیِش رو بیرون داد..
دستایی از پشت قفل کمرش بود و اجازه تکون خوردن رو بهش نمیداد..
سرش رو برگردوند و متوجه شد تو بغل جیمین قرار داره.. و همین باعث شد نفس آسوده ای بکشه..
باز کابوس دیده بود!
ینی این گذشته نمیخواد دست از سرش برداره؟!
کمی خم شد تا از میز کنار تخت قرص خوابش رو برداره و همین باعث بیدار شدن جیمین شد..
با صدای خواب آلود و خش دارش گفت:
_دوباره کابوس دیدی؟
+اهوم.. ببخشید بیدارت کردم..
جیمین مالشی به چشماش داد و دستی به موهای شلخته اش کشید..
این حالتش کیوت تر از همیشه بود:)
_میرم برات آب بیارم..
+نه لازم نیست خودم..میرم
اما پسر بی توجه به اون به سمت بیرون از اتاق قدم برداشت..
بعد از چند دقیقه ای لیوان به دست وارد شد و بعد از دادن اون به ا/ت کنارش روی تخت نشست..
+متاسفام که باعث شدم دلت برام بسوزه و اجازه بدی خونت بمونم.. تا هرشب انقد اذیت بشی..
جیمین دستی به موهای ابریشمی اون کشید و سری تکون داد..
_من از سر دلسوزی نخواستم اینجا بمونی! فقط طاقت دوری دوست دخترمو نداشتم، برا همین تصمیم گرفتم بیارمش پیش خودم..
ا/ت لبخندی زد.. و بعد سرشو پایین انداخت..
+اما بازم.. من بهت دروغ گفتم..
_درسته با دروغایی که گفتی نمیشه کنار اومد..
موهای اونو بهم ریخت و همراه با لبخند گفت:
_ولی بنظرت با قلبم چیکار میتونم بکنم، دروغ گوی دوست داشتنی؟
نظراتون؟
۸۵۷
۰۳ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.