پارت 108 : رفتم تو اتاق و یک نیم تنه استین حلقه ای نقره ا
پارت 108 : رفتم تو اتاق و یک نیم تنه استین حلقه ای نقره ای که برق میزد رو پوشیدم با یک شلوارک .
تو حال صدایی اومد . رفتم تو حال که جانگ کوک داشت اب میخورد گفتم : هی تو اینجا چیکار میکنی !!!! برگشت و نگام کرد رفتم پیشش و گفتم : برای چی اومدی اینجا !!!!!؟ جانگ کوک : مگه قراره شینتا بیاد من : نع جانگ کوک : خب جای نگرانی نیست خشگل خانوم .
لبخندی زدم که بغلم کرد و بعد دو ثانیه ازم جدا شد و لباش و کوبوند رو لبام و لبامو مک میزد .
لباسم و از وسط پاره کرد . بهش نگا کردم و خندیدم . دستامو دور گردنش حلقه زدم و منو بغل کرد و برد تو اتاق .
روی تخت منو انداخت و شلوارکم و از تو پام در اورد و از پشت سوتینم و باز کرد و سینه راستم و گاز میگرفت و اون یکی رو فشار میداد .
حالم خیلی خوب بود اصلا دیگه هیچ غمی برام مهم نبود .
لباسشو از تو تنش دراوردم و خودش شلوارشو دراورد .
شروع کرد به اروم گاز گرفتن گردنم و دستشو به تمام بدن میکشید .
لباشو گذاشت رو لبم .
دوباره .
لب پایینم و محکم گاز گرفت . مچ دست راستم و گرفت و سینه هامو لیس میزد . تو همین حس و حال بودم که صدای زنگ خونه در اومد .
گفتم : جانگکوک در میزنن ببینم کیه ؟؟؟ روم نشست
جانگ کوک : میخوای بری ببینی کیه !!! من : اره جانگ کوک : نمیشه .
یکدفعه شرتم و از تو پام دراورد و تا اخر واردم کرد بهم رحم نکرد خیلی محکم ضربه زد .
جیغ خیلی بلندی کشیدم و گفتم : جاانگ ککککوووک درش بیاارر لططططفففااا
از درد چشمام سیاهی رفت
چشمامو باز کردم . نفس نفس میزدم . من تو حموم ام داخل وان . یعنی خواب بود .
چرا چرا باید این خوابو ببینم . قلبم خیلی محکم میزد اب وان سرد شده بود . مچ دست راستم خیلی درد داشت .
پس اون عوضی اون کارو کرده ! نه نه این یک خواب بود ! اتفاقا واقیعه ! نه نه کاملا غلته .
واییی چرا اخه چرا باید یهو اینطوری میشد . از تو حموم دراومدم و یک لباس سیاه استین بلند با یک شلوار سیاه پوشیدم .
کنار پنجره نشستم و پاهامو بغل کردم به بیرون نگا کردم . یک دفعه اشک هام ریخت .
بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه .
دوتا مسکن خوردم و شروع به کار کردم .
میخواستم سوپ هایی که برای وی درست میکردم و درست کنم .
درست کردم تو ظرف ریختم و یک قاشق ازش خوردم . یاد خاطرات کنار دریا افتادم .
قاشق رو انداختم و رفتم بیرون .
روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم . همش یادشونم . فکرم درگیرشون بود . مچ دستم تیر خیلی بدی کشید که دادم رفت هوا .
دوباره چند تا قرص خوردم و دراز کشیدم .
چشمام و بستم صدای ضبط شده اونها رو گوش دادم . اروم شدم و خوابم برد .
ابنم زندگی من کارم قرص و خواب و گریه بود .
حالم از خودم بهم میخوره
تو حال صدایی اومد . رفتم تو حال که جانگ کوک داشت اب میخورد گفتم : هی تو اینجا چیکار میکنی !!!! برگشت و نگام کرد رفتم پیشش و گفتم : برای چی اومدی اینجا !!!!!؟ جانگ کوک : مگه قراره شینتا بیاد من : نع جانگ کوک : خب جای نگرانی نیست خشگل خانوم .
لبخندی زدم که بغلم کرد و بعد دو ثانیه ازم جدا شد و لباش و کوبوند رو لبام و لبامو مک میزد .
لباسم و از وسط پاره کرد . بهش نگا کردم و خندیدم . دستامو دور گردنش حلقه زدم و منو بغل کرد و برد تو اتاق .
روی تخت منو انداخت و شلوارکم و از تو پام در اورد و از پشت سوتینم و باز کرد و سینه راستم و گاز میگرفت و اون یکی رو فشار میداد .
حالم خیلی خوب بود اصلا دیگه هیچ غمی برام مهم نبود .
لباسشو از تو تنش دراوردم و خودش شلوارشو دراورد .
شروع کرد به اروم گاز گرفتن گردنم و دستشو به تمام بدن میکشید .
لباشو گذاشت رو لبم .
دوباره .
لب پایینم و محکم گاز گرفت . مچ دست راستم و گرفت و سینه هامو لیس میزد . تو همین حس و حال بودم که صدای زنگ خونه در اومد .
گفتم : جانگکوک در میزنن ببینم کیه ؟؟؟ روم نشست
جانگ کوک : میخوای بری ببینی کیه !!! من : اره جانگ کوک : نمیشه .
یکدفعه شرتم و از تو پام دراورد و تا اخر واردم کرد بهم رحم نکرد خیلی محکم ضربه زد .
جیغ خیلی بلندی کشیدم و گفتم : جاانگ ککککوووک درش بیاارر لططططفففااا
از درد چشمام سیاهی رفت
چشمامو باز کردم . نفس نفس میزدم . من تو حموم ام داخل وان . یعنی خواب بود .
چرا چرا باید این خوابو ببینم . قلبم خیلی محکم میزد اب وان سرد شده بود . مچ دست راستم خیلی درد داشت .
پس اون عوضی اون کارو کرده ! نه نه این یک خواب بود ! اتفاقا واقیعه ! نه نه کاملا غلته .
واییی چرا اخه چرا باید یهو اینطوری میشد . از تو حموم دراومدم و یک لباس سیاه استین بلند با یک شلوار سیاه پوشیدم .
کنار پنجره نشستم و پاهامو بغل کردم به بیرون نگا کردم . یک دفعه اشک هام ریخت .
بلند شدم و رفتم تو اشپز خونه .
دوتا مسکن خوردم و شروع به کار کردم .
میخواستم سوپ هایی که برای وی درست میکردم و درست کنم .
درست کردم تو ظرف ریختم و یک قاشق ازش خوردم . یاد خاطرات کنار دریا افتادم .
قاشق رو انداختم و رفتم بیرون .
روی مبل دراز کشیدم و تلویزیون رو روشن کردم . همش یادشونم . فکرم درگیرشون بود . مچ دستم تیر خیلی بدی کشید که دادم رفت هوا .
دوباره چند تا قرص خوردم و دراز کشیدم .
چشمام و بستم صدای ضبط شده اونها رو گوش دادم . اروم شدم و خوابم برد .
ابنم زندگی من کارم قرص و خواب و گریه بود .
حالم از خودم بهم میخوره
۵۸.۵k
۱۱ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.