رمان جدایی باور نکردنی
رمان جدایی باور نکردنی
#پارت 1
[دخترم ببین تو باید با اون ازدواج کنی ]
نگاهی به پدر کردم و گفتم :
ا/ت:بابا من اصلا اونو ندیدم ،نمیدونم چند سالشه چطور انتظار داری من باهاش ازدواج کنم
[پدرش نگاهی بهش کردو گفت نگران نباش پیر نیست ۲۲ سالشه گفت که امروز میاد به دیدنت میتونی ببینیش]
ا/ت:باشه ،ولی بازم من با اون ازدواج نمیکنم
با نگاهی که پدربه من کرد واقعا ترسیدم
[ما باید نظر کیم تهیونگ رو جلب کنیم اونجوری میتونیم همه رو پایین بکشم ،ا/ت دخترم میدونم کار درستی نمیکنم ولی این تنها راهمونه]
ا/ت:باشه ،اول ببینمش
"ویو به چند ساعت بعد "
[آقایی کیم خوش اومدین بفرمایید داخل]
تهیونگ: اومد دختر ه روببینم
[بلا در جریان هستم شما بفرمایید من بهش بگم بیاد]
تهیونگ:باشه
"ویوا/ت"
داشتم از استرس میمردم چرا باید تو این سن کم ازدواج کنم حس بدی دارم که یهو بابا صدام زد
[ا/ت دخترم بیا مهمون هامون اومدن ،ا/ت]
ا/ت:اومدم
رفتم پایین همین که وارد شدم با یه مرد جذاب رو به رو شدم *این چقدر جذابه *
[ا/ت ایشون آقای کیم هستن همون آقایی که راجبش بهت گفتم ]
ا/ت:بله درسته ،سلام خیلی خوش اومدین
تهیونگ:سلام خانوم ا/ت من کیم تهیونگ هستم
ا/ت:بله میدونم پدرم راجبتون زیاد گفتن
تهیونگ: مطمئنم که بد گفتن درسته
ا/ت:نه اینجور نیست پدر همیشه ازتون تعریف میکرد
تهیونگ :که اینطور ،باشه پس من دیگه میرم آقای لی میشه یه لحظه با هم حرف بزنیم
[بله حتما ]
تهیونگ:دختر خوشگل و خوش اندامیه ازش خوشم اومد بهش بگو فردا میام دنبالش
[بله حتما بهش میگم.....
ادامه دارد....
بچه ها احساس کردم از اون رمان عشق تاریک خوشتون نیومده واسه همین اون پاک میشه و این به جاش آپ میشه
لایک برای شروع ۱۰
کامنت۱۰
#پارت 1
[دخترم ببین تو باید با اون ازدواج کنی ]
نگاهی به پدر کردم و گفتم :
ا/ت:بابا من اصلا اونو ندیدم ،نمیدونم چند سالشه چطور انتظار داری من باهاش ازدواج کنم
[پدرش نگاهی بهش کردو گفت نگران نباش پیر نیست ۲۲ سالشه گفت که امروز میاد به دیدنت میتونی ببینیش]
ا/ت:باشه ،ولی بازم من با اون ازدواج نمیکنم
با نگاهی که پدربه من کرد واقعا ترسیدم
[ما باید نظر کیم تهیونگ رو جلب کنیم اونجوری میتونیم همه رو پایین بکشم ،ا/ت دخترم میدونم کار درستی نمیکنم ولی این تنها راهمونه]
ا/ت:باشه ،اول ببینمش
"ویو به چند ساعت بعد "
[آقایی کیم خوش اومدین بفرمایید داخل]
تهیونگ: اومد دختر ه روببینم
[بلا در جریان هستم شما بفرمایید من بهش بگم بیاد]
تهیونگ:باشه
"ویوا/ت"
داشتم از استرس میمردم چرا باید تو این سن کم ازدواج کنم حس بدی دارم که یهو بابا صدام زد
[ا/ت دخترم بیا مهمون هامون اومدن ،ا/ت]
ا/ت:اومدم
رفتم پایین همین که وارد شدم با یه مرد جذاب رو به رو شدم *این چقدر جذابه *
[ا/ت ایشون آقای کیم هستن همون آقایی که راجبش بهت گفتم ]
ا/ت:بله درسته ،سلام خیلی خوش اومدین
تهیونگ:سلام خانوم ا/ت من کیم تهیونگ هستم
ا/ت:بله میدونم پدرم راجبتون زیاد گفتن
تهیونگ: مطمئنم که بد گفتن درسته
ا/ت:نه اینجور نیست پدر همیشه ازتون تعریف میکرد
تهیونگ :که اینطور ،باشه پس من دیگه میرم آقای لی میشه یه لحظه با هم حرف بزنیم
[بله حتما ]
تهیونگ:دختر خوشگل و خوش اندامیه ازش خوشم اومد بهش بگو فردا میام دنبالش
[بله حتما بهش میگم.....
ادامه دارد....
بچه ها احساس کردم از اون رمان عشق تاریک خوشتون نیومده واسه همین اون پاک میشه و این به جاش آپ میشه
لایک برای شروع ۱۰
کامنت۱۰
۹.۱k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.