تو

#تــو
خود نهایت جانے
ز #تــوست
حے و حیاتم...
دیدگاه ها (۲)

فانوس خیالت رابر ایوان خاطره هاآویخته امودر هجوم این شبهاے د...

استخوان هایم خرد شدنددر زیرآوار رفتنت، پیچک موهایم سوختندمن ...

بنشینبر سر میز لبانمو بگذار شراب گوارای عشقلب هایت را به تکا...

طلوع کن،تا هوای صبح بتابد به چشم هايت!وقتی بوسه های تو،گونه ...

{تــو نـهایتِ عشــقینهایتِ دوسـت داشتن و در لابـلای ایـن بـی...

سلام امام زمانمبا چه رویی بنویسم که بیا آقاجانشرم دارم خجلم ...

در ایـن دیوانسرا گاهی، ز هـجـر یار می رقـصـمبه خود می پیچم ا...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط