عاشقانه های پاک

عاشقانه های پاک

قسمت سی و سه




یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود .....
زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش میکردند....
ایوب داد زد"هرچه میگویم نمیفهمند.......باباجان،هواپیماهای دشمن آمده....."
ب مگسی ک دور اتاق میچرخید اشاره کرد.....


بلند داد کشید......
آخر من ب تو چه بگویم؟؟بسیجی لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟اگر تیر بخوری و طوریت بشود ،حقت است......
دستشان را گرفتم و بردم بیرون ...


توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم...
کلاه هم پیدا میشد...
دادم ک سرشان بگذارند...
هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا ارام شد.....


ادامه دارد....
دیدگاه ها (۱)

عاشقانه های پاکقسمت سی و چهارتوی همین چند ماه تمام مجروحیت ه...

عاشقانه های پاکقسمت سی و پنجکنار هم نشسته بودیم...ایوب استی...

عاشقانه های پاکقسمت سی و دوکار مامان شده بود گوش تیز کردن،صد...

عاشقانه های پاکقسمت سی و یکمامان جهیزیه،ام را توی یکی از دو ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط