★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۳۹...
یونگی درحالی که دستاشو از خون دور شد.
_آشغال ...فقط وقتمو تلف میکنه
زیر لب به خودش گفت و سوار ماشینش شد و رفت خونه.
****
+شوگولی کجاست؟
جیمین لباشو غنچه کرد تا الان منتطر یونگی بود و اون هنوز پیداش نشده بود.
_اینجام بانی
یونگی بعد از دیدن صورت دلخور جوجه کوچولوش لبخند زد.
جیمین محکم یونگی رو بغل کرد.
+خیلی دلم برات تنگ شده بود.
جیمین همونطور یونگی رو محکم بغل کرده بود.
یونگی به آرومی دستشو روی سرش کشید .
_منم دلم برات تنگ شده.
یونگی یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
_بانی امشب باید برم جایی.
جیمین سرشو به معنای منفی تکون داد و نذاشت یونگی جایی بره.
یونگی آه آرومی کشید قرار نبود راحت باشه.
جیمین آهی کشید و سرشو به معنای تایید تکون داد.
_میرم آماده شم.
گونه جیمینو بوسید و رفت تا برای شب آماده شه.
******
فلانی: سلام آقای مین، خوشبختم
یه فلانی دیگه: از دیدنتون خوشوقتم آقای مین
یه فلانی ، فلانی دیگه😂: امشب خیره کننده بنظر میاید، آقای مین.
یونگی لبخندی زد و برای تعریف ها سرشو خم کرد.
یکی یک دفعه نزدیک یونگی شد و بهش خوش اومدید گفت.
برگشت و لبخند معنا داری زد.
_سلام آقای لی (لی بابای تمین خره ست)
سورا: جشن فوق العاده ایه.
سورا همسر شیون و مادر تمین از جشن تعریف کرد.
لی شیون: ممنونم...به من اجازه بدین پسرم رو معرفی کنم، لی تمین
تمین از پشت پدرش بیرون اومد و تعظیمی کرد.
تمین: از آشناییتون خوشبختم آقای مین
تمین لبخند شیرینی زد به امید اینکه دل یونگی رو ببره. ( ادمین: دااااااااشااااق ، اینو فقط ترکا معنی شو میفهمن😂🖐🏻)
_منم همینطور تمین
یونگی جداً پسره رو میکشت اگه اطرافش یه عالمه آدم نبود.
_ببخشید آقای لی، من باید برم
یونگی تعظیمی کرد و ازشون اجازه خواست که بره.
تمین به یونگی نگاه کرد که داشت دور میشد.
تمین: آپا، اوما من باید برم دستشویی!
تمین روبه مادر و پدرش گفت و دنبال یونگی رفت.
فکر میکرد یونگی متوجه اون نیست.
ادامه دارد...
پارت ۳۹...
یونگی درحالی که دستاشو از خون دور شد.
_آشغال ...فقط وقتمو تلف میکنه
زیر لب به خودش گفت و سوار ماشینش شد و رفت خونه.
****
+شوگولی کجاست؟
جیمین لباشو غنچه کرد تا الان منتطر یونگی بود و اون هنوز پیداش نشده بود.
_اینجام بانی
یونگی بعد از دیدن صورت دلخور جوجه کوچولوش لبخند زد.
جیمین محکم یونگی رو بغل کرد.
+خیلی دلم برات تنگ شده بود.
جیمین همونطور یونگی رو محکم بغل کرده بود.
یونگی به آرومی دستشو روی سرش کشید .
_منم دلم برات تنگ شده.
یونگی یکم مکث کرد و بعد ادامه داد:
_بانی امشب باید برم جایی.
جیمین سرشو به معنای منفی تکون داد و نذاشت یونگی جایی بره.
یونگی آه آرومی کشید قرار نبود راحت باشه.
جیمین آهی کشید و سرشو به معنای تایید تکون داد.
_میرم آماده شم.
گونه جیمینو بوسید و رفت تا برای شب آماده شه.
******
فلانی: سلام آقای مین، خوشبختم
یه فلانی دیگه: از دیدنتون خوشوقتم آقای مین
یه فلانی ، فلانی دیگه😂: امشب خیره کننده بنظر میاید، آقای مین.
یونگی لبخندی زد و برای تعریف ها سرشو خم کرد.
یکی یک دفعه نزدیک یونگی شد و بهش خوش اومدید گفت.
برگشت و لبخند معنا داری زد.
_سلام آقای لی (لی بابای تمین خره ست)
سورا: جشن فوق العاده ایه.
سورا همسر شیون و مادر تمین از جشن تعریف کرد.
لی شیون: ممنونم...به من اجازه بدین پسرم رو معرفی کنم، لی تمین
تمین از پشت پدرش بیرون اومد و تعظیمی کرد.
تمین: از آشناییتون خوشبختم آقای مین
تمین لبخند شیرینی زد به امید اینکه دل یونگی رو ببره. ( ادمین: دااااااااشااااق ، اینو فقط ترکا معنی شو میفهمن😂🖐🏻)
_منم همینطور تمین
یونگی جداً پسره رو میکشت اگه اطرافش یه عالمه آدم نبود.
_ببخشید آقای لی، من باید برم
یونگی تعظیمی کرد و ازشون اجازه خواست که بره.
تمین به یونگی نگاه کرد که داشت دور میشد.
تمین: آپا، اوما من باید برم دستشویی!
تمین روبه مادر و پدرش گفت و دنبال یونگی رفت.
فکر میکرد یونگی متوجه اون نیست.
ادامه دارد...
۱.۸k
۰۵ آذر ۱۴۰۳