داستان کوتاه

🍃🍃🍃🍃
🍃🌸🌸
🍃🌸
🍃
                    ─═ঊঈ داستان کوتاه ঊঈ═─
                  
  #بیان_یک_واقعیت

💠نوع جارو كردنش كمى ناشيانه بود ؛ تا حالا ، در طى صدها روز ده ها پاكبان رو ديدم و حاليم بود كه اين يارو اين كاره نيست ؛

بنا بر شمّ پليسي م، رفتم تو نخش ؛

💠كم كم اين مشكوك بودنش رفت رو مخم ، در كيوسک رو باز كردم و صداش كردم «عزيز ، خوبى ؟ يه لحظه تشريف بيار» ...

💠خيلى شق و رق ، اومد جلو و از پشت عينك ظريف و نيم فريمش ، خيلى شسته رفته جواب داد : «سلام ، در خدمتم سركار ، مشكلى پيش اومده ؟»

💠از لحن و نوع برخوردش جا خوردم ، نفس هاش تو سرماى سحرگاه ابر مي شد ؛ به ذهنم رسيد دعوتش كنم داخل ...

💠لحنمو كمى دوستانه تر كردم : «خسته نباشى ، بيا داخل يه چايى با هم بزنيم »...

💠بعد تكه پاره كردن يه چندتا تعارف ، اومد داخل و نشست ، اون يكى هدفون هم از گوشش درآورد . دنباله سيم هدفون رو با نگاهم دنبال كردم كه ميرفت تو يقه ش و زير لباس نارنجى شهرداريش محو مي شد .

💠پرسيدم «چى گوش ميدى ؟»
گفت : «يه كتاب صوتى به زبان انگليسيه» ...

💠كنجكاوتر شدم : «انگليسى ؟! موضوعش چيه ؟» گردنشو كج كرد و گفت : «در زمينه اقتصادسنجى» ...

شكّم ديگه داشت سر ريز مي شد !

«فضولى نباشه ؛ واسه چى يه همچه چيزى رو مى خونى ؟».

💠با يه حالت نيم خنده تو چهره ش گفت : «چيه ؟ به يه پاكبان نمياد كه مطالعه داشته باشه ؟ ... به خاطر شغلمه» ...

💠استكانى رو كه داشتم بالا مى بردم وسط راه متوقف كردم و با حالت متعجب تر پرسيدم : «متوجه نميشم ، اين اقتصاد و سنجش و اين داستان ها چه ربطي به كار شما داره ؟».

💠نگاشو يه لحظه برگردوند و بعد دوباره به سمت من نگاه كرد و گفت : «من استاد هستم تو دانشگاه».

💠قبل از اينكه بخوام چيزي بپرسم انگار خودش فهميد گيج شدم و ادامه داد : «من پدرم پاكبان اين منطقه است . آقاى عزيزى ، در مورد شما و دو تا دختر باهوش شما هم براى ما خيلى تعريف كرده جناب حيدرى پور ...
💠من دكتراى اقتصاد دارم و دو تا داداشم يكي مهندسه و اون يكى هم داره دكتراشو مي گيره. هرچى بش ميگيم زير بار نمى ره که بازخريد شه ؛ ما هم هر ماه روزايي رو به جاى پدرمون ميايم كار مى كنيم كه استراحت كنه ، هم كمكش كرده باشيم هم يادمون نره با چه زحمتى و چطورى پدرمون ما رو به اينجا رسوند ».


💠چند لحظه سكوت فضاى كيوسك رو گرفت و نگاه مون تو هم قفل بود. استكان رو گذاشتم رو ميز و بلند شدم رفتم سمتش ، بغلش كردم و گفتم:
درود به شرفت مرد ، قدر باباتم بدون ، خيلى آدم درست و مهربونيه ..


✍بر اساس داستانى واقعى ،
به قلم على رضوى پور ، روانشناس و مربى زندگى
دیدگاه ها (۰)

پستچیِ این دلِ بی تاب ...مدت هاست خبری از تو نیاورده!دلم؛روز...

نیایش شبانه با حضـــــرت عشق ❤️❤️💞خـــدایا 🍁آرامش را نصیب هم...

هیچ وقت شعار های «نه غزه نه لبنان» و «دروغ ممنوع» اصلاحطلبان...

سخنان سیدحسن خمینی درباره درگیری‌های اخیر حماس با اسرائیل/او...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط