✨ مـنـو بـہ یـادت بـیــار
✨ #مـنـو_بـہ_یـادت_بـیــار
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت پــنــجــم
(بــخــش دوم)
همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد.
-چه خبره خانم؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست...
-اسمشون چیه؟
-محمدرضا اصغر زاده.
دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت:
-بالاخره باید بفهمن دیگه.
بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم.
ناگهان جا خوردم.
-اینجاکه...آی سی یوعه!
-خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست.
حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد...
-همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست...
نفسم بند آمد... هاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد...
دکتر ادامه داد:
-فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره...
دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد...
+امشب بهترین شب زندگیمه...
+خداروشکر که به هم رسیدم...
+دوستت دارم...
+بالاخره برای هم شدیم...
+بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی...
+هیچوقت تنهام نزار...
+ترمز بریدم...
+هیچ اتفاقی نمیافته...
روی زمین افتادم:
-آخه شب عروسیمون بود.
دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد...
نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم!
شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم...
به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی می گیرم...
مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را می پرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه می کرد... همه سرگردان بودیم...
-مامان...
-جان دلم دخترم؟
-محمدرضا برمیگرده مگه نه؟
-آره عزیزم توکل به خدا کن...
-ولی دکتر یه چیز دیگه گفت...
-چی؟؟؟
-اون دیگه منو یادش نمیاد...
به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت...
دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم...
تمام شب رو بیدار بودم...
هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم...
توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم...
روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود...
سراسیمه به چپ و راست میپریدم...
هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود...
وقتی محمدرضا را منتقل کردند...
با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود می دویدم...
در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم:
-محمدرضا...
-چیزی نگفت.
دستش را گرفتم دستم را پس زد...
لبخندم محو شد...
-خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم.
جوابی نداد...
-ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی می گیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم...
در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت:
-توکی هستی؟؟؟
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
✍ مـریـم سـرخـه اے
🌹 قسـمـت پــنــجــم
(بــخــش دوم)
همان لحظه یکی از دکتر ها از صدایش بلند شد.
-چه خبره خانم؟
اشک هایم را پاک کردم و گفتم:
-میخوام همسرمو ببینم ولی کسی نمیگه کجاست...
-اسمشون چیه؟
-محمدرضا اصغر زاده.
دکتر نگاهی به چهره ی نگران مادرم انداخت و بعد آرام گفت:
-بالاخره باید بفهمن دیگه.
بعدهم به من اشاره کرد که دنبالش بروم.
قدم هایم را یکی پس از دیگری پشت سر دکتر برداشتم.
ناگهان جا خوردم.
-اینجاکه...آی سی یوعه!
-خانم هیچ وقت توکلتون به خدارو از دست ندید بدونید هر اتفاقی بیفته خیری توش هست.
حرفی نزدم دکتر نفسی گرفت و ادامه داد...
-همسر شما بر اثر ضربه ی شدیدی که به سرشون خورده. الان تو حالت کماست...
نفسم بند آمد... هاله ای از اشک درون چشمم شروع به لرزیدن کرد...
دکتر ادامه داد:
-فقط معجزه میتونه اونو به دنیا برگردونه ولی... اگرم بمونه دیگه شمارو به خاطر نمیاره...
دستو پام سست شد...دکتر دیگه حرفی نمیزد...فقط با دستش اشاره به سمت اتاقی کرد...صورتم را برگرداندم...نگاهم به دستگاه های پیچیده شده دور محمدرضا بود مدام حرفایم در ذهنم مرور می شد...
+امشب بهترین شب زندگیمه...
+خداروشکر که به هم رسیدم...
+دوستت دارم...
+بالاخره برای هم شدیم...
+بهم قول بده هیچوقت فراموشم نکنی...
+هیچوقت تنهام نزار...
+ترمز بریدم...
+هیچ اتفاقی نمیافته...
روی زمین افتادم:
-آخه شب عروسیمون بود.
دکتر با صدای بلند پرستار ها را صدا میزد...
نفهمیدم چطور از روی زمین بلند شدم و چطور به صندلی بیرون از آی سی یو رسیدم!
شبیه آدم هایی که از فاجعه ای وحشتناک شوکه شدند به گوشه ای خیره شده بودم نه اشکی میریختم و نه حرفی میزدم...
به خدا توکل کردم...ان شاءالله که محمد رضا برمیگرده...آره برمیگرده و ما دوباره عروسی می گیرم...
مادرم کنارم نشسته بودومرتب حالم را می پرسید بی قرارو نگران بود پدرم هم از این غم گوشه ای نشسته بودو پنهانی گریه می کرد... همه سرگردان بودیم...
-مامان...
-جان دلم دخترم؟
-محمدرضا برمیگرده مگه نه؟
-آره عزیزم توکل به خدا کن...
-ولی دکتر یه چیز دیگه گفت...
-چی؟؟؟
-اون دیگه منو یادش نمیاد...
به من خیره شد اشک در چشمانش جمع شد...ولی چیزی نگفت...
دو سه روزی به همین روال گذشت من هر روز پشت اتاقی که محمد رضا در حالت کما بود می ایستادم و اشک می ریختم...
تمام شب رو بیدار بودم...
هر لحظه امکان داشت برای همیشه از دستش بدم...
توی این دو سه رو به اندازه ی سه سال پیر شدم...
روز چهارم صدای دکتر ها و پرستار ها بلند شد...محمدرضا به هوش اومده بود...
سراسیمه به چپ و راست میپریدم...
هر لحظه خدارو شکر میکردم خنده و گریه ام قاطی شده بود...
وقتی محمدرضا را منتقل کردند...
با هزار خواهش از دکتر تمنا کردم که دلم میخواهد ببینمش. دکتر مانعم میشد ومیگفت باید استراحت کند...ولی در آخر حریفم نشد سمت اتاقی که محمدرضا بستری بود می دویدم...
در را باز کردم و با دیدنش به سمتش پریدم لبخند عمیقی زدم و گفتم:
-محمدرضا...
-چیزی نگفت.
دستش را گرفتم دستم را پس زد...
لبخندم محو شد...
-خوبی؟؟؟خداروشکر که سالمی...دلم برات لک زده بود نمیدونی چقدر نگرانت بودم.
جوابی نداد...
-ببین ببین... ا..اا...اصلا مهم نیستا غصه نخور...دوباره عروسی می گیرم...ماهنوزم باهمیم...مابه هم قول دادیم...
در چشم هایم زل زد ناگهان لب باز کردو گفت:
-توکی هستی؟؟؟
ادامه دارد...
💟 sapp.ir/talangoraneh
۴.۳k
۰۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.