ته

ته
از فکرش نمیتونم بخوابم اههه
زنگ تلفن بلند میشه

.. ته
:جانم
.. ات رل زده
:چی کی هست اون مرتیکه کوک

.. یونگی هیونگ
:چیی گفتی کوک یونگی ,اون از رابطه ما خبر داشت
.. میدونم تازه امشب مهمونی گرفتن فقط هم ماهارو دعوت کردن

:ساعت چند کجا
.. واست میفرستم


توی مهمونی


داشتم با چشمام دنبال ات میگشتم اون الان ات به کنار ما باهم بزرگ شدیم این رسمش نبود هیونگ

با کوک برای تبریک به سمت میز شون حرکت کردیم ته می خواستم سرد باشم اما نمیتونستم با دیدن دخترکم بعد از چند هفته سرد بهش نگاه کنم

؛سلام بچه ها چه خبر
ته صورتشو به سمت مخالف گرفته بود

.. ممنون هیونگ خوبیم
؛ ته بیا باهات کار دارم

:اما من حرفی ندارم
؛بیا حرف گوش کن

با ته به اتاق خودش رفت
ته با اعصبانیت و بغض بدی لب زد
:چیه الان میخوای بکنی تو چشمم که به دستش آوردی واسه همین از اول باهاش خیلی مهربون بودی که اگه یه لحظه باهام قهر بود برای خودت کنیش

؛تهیونگ آروم باش بزار بگم چی شد
:بگو
؛منو ات هیچی بینمون نیست خب اون میخواست ببینه برات مهمه یا نه بهش مادرت پیام میده که اون واسه خوشگذرونی هست ووووو
خب
:ولی چه طور این قدر راحته باهات هوم

؛بچه متوجه نشدی

:چی رو
؛اون خواهر منه یکم فکر کن حالا هم برو به خاطر اون موقع معذرت بخوا برگردین سر خونه زندگیتون

:یعنی میزاری
؛من مخالفم اما نظر اون مهمه نه من

ته داشت با تمام سرعت به سمت دخترکش می‌دوید
وقتی بهش رسید تا میتونست اون رو
دیدگاه ها (۱)

اون رو توی بغلش فشورد ""چی کار میکنی ولم کن :دخترم منو ببخش ...

:تو چی هوم ""نمی تونم راه برم دخترکشو برآید بلند کرد و به سم...

.

.

پارت ۲۰ات: اخ جیمین سرشو از تو گردن از بیرون میاره جیمین: بی...

#تناسخ_یک_مافیاPart:11 ات: وایییی خیلی نگرانم یعنی ر.ا کجا ر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط