فصل دوم شکارچی روایت جونگ کوک
فصل دوم – شکارچی (روایت: جونگ کوک)
وقتی او را دیدم، صدای قلبم عوض شد. نه از آن نوع تپشی که مردم احمق آن را عشق مینامند... نه.
صدایی بود شبیه طبلِ جنگ. صدایی که سالها خاموش بود، از عمق قفس درونم برخاست. ملیکا...
نامش مثل زمزمهای از دهان شیاطین بیرون خزید. آشنا بود. خطرناک بود.
و شیرینتر از هر دردی که تا به حال چشیده بودم.
میدانستم نباید لمسش کنم. نباید حتی نگاهش کنم.
اما تمام وجودش فریاد میزد: "لمس کن. بشکن. تصاحب کن."
همان شب اول، از پشت شیشههای مهگرفته، دیدمش که وارد عمارت شد. چمدانی کوچک، نگاه دو دل، و قلبی ساده که نمیدانست وارد لانهی گرگها شده.
او متفاوت بود. زیبا؟ بله. اما زیباییاش زهر داشت. از آن نوع زهری که مرد را آهسته میکشد... با لذت.
تا آن روز، زنان برای من فقط ابزار بودند؛ عروسکهایی که در بازی قدرت و شکنجه، تکهتکه میشدند.
اما او... وقتی نگاهم کرد، چشمم را پس نزد. ترس در نگاهش بود، اما نوعی شهامت هم... نوعی "دعوت".
او خودش را تسلیم نکرد...
او خودش را "تقدیم" کرد.
---
آن شب، به نگهبانها گفتم:
– "هیچکس حق نداره بهش دست بزنه. حتی نگاهش هم نکنید... اون مال منه."
آنها با وحشت سر تکان دادند. چون میدانستند:
وقتی میگویم "مال من"، یعنی دیگر راه برگشتی وجود ندارد.
از همان لحظه، دیگر تنها شکنجهگر نبودم.
من شدم شکارچی… و او، شکار مقدس من.
ملیکا : و قسم به مقدسات !که تو برایم از هر خدایی مقدس ترینی"
---
فالو پیلیز
لایک ۱۵
کامنت ۵
وقتی او را دیدم، صدای قلبم عوض شد. نه از آن نوع تپشی که مردم احمق آن را عشق مینامند... نه.
صدایی بود شبیه طبلِ جنگ. صدایی که سالها خاموش بود، از عمق قفس درونم برخاست. ملیکا...
نامش مثل زمزمهای از دهان شیاطین بیرون خزید. آشنا بود. خطرناک بود.
و شیرینتر از هر دردی که تا به حال چشیده بودم.
میدانستم نباید لمسش کنم. نباید حتی نگاهش کنم.
اما تمام وجودش فریاد میزد: "لمس کن. بشکن. تصاحب کن."
همان شب اول، از پشت شیشههای مهگرفته، دیدمش که وارد عمارت شد. چمدانی کوچک، نگاه دو دل، و قلبی ساده که نمیدانست وارد لانهی گرگها شده.
او متفاوت بود. زیبا؟ بله. اما زیباییاش زهر داشت. از آن نوع زهری که مرد را آهسته میکشد... با لذت.
تا آن روز، زنان برای من فقط ابزار بودند؛ عروسکهایی که در بازی قدرت و شکنجه، تکهتکه میشدند.
اما او... وقتی نگاهم کرد، چشمم را پس نزد. ترس در نگاهش بود، اما نوعی شهامت هم... نوعی "دعوت".
او خودش را تسلیم نکرد...
او خودش را "تقدیم" کرد.
---
آن شب، به نگهبانها گفتم:
– "هیچکس حق نداره بهش دست بزنه. حتی نگاهش هم نکنید... اون مال منه."
آنها با وحشت سر تکان دادند. چون میدانستند:
وقتی میگویم "مال من"، یعنی دیگر راه برگشتی وجود ندارد.
از همان لحظه، دیگر تنها شکنجهگر نبودم.
من شدم شکارچی… و او، شکار مقدس من.
ملیکا : و قسم به مقدسات !که تو برایم از هر خدایی مقدس ترینی"
---
فالو پیلیز
لایک ۱۵
کامنت ۵
- ۲.۱k
- ۱۰ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط