جونگکوک پارت چهارم
[جونگکوک – پارت چهارم]
صدای قدمهاش...
نه با گوش، با قلبم میشنیدم.
هر صدای خفیف، هر نفس بیقرار، هر نالهی بیصداش...
مثل طعمهای زخمی بود که وسط جنگل رها شده باشه.
از تاریکیِ راهرو نگاهش میکردم.
پیراهن سفیدش حالا بیشتر از قبل به تنش چسبیده بود.
لبهاش قرمز بود...
نه از رژ، از خونی که آروم چکید و افتاد پایین.
– "داری میسوزی، نه؟"
آروم زمزمه کردم، بیصدا، درست پشت دیوار.
– "بدنت، قلبت، حتی اون روح لعنتیات... همهچیات داره میلرزه."
دستم رو به دیوار کشیدم، درست جایی که رد سایهاش رد شده بود.
– "ملیکا... تو هنوز نمیدونی چی توی وجودت داری.
اون چیزی که بیدارش کردی، فقط من نیستم... تویی. خود واقعیت."
نزدیکتر رفتم، نه با پا، با فکر، با نفسهام.
درست پشت سرش ایستاده بودم. اون نمیدید، اما میدونست.
سایهی من رو احساس میکرد،
مثل بویی که شب از خاک نمخورده بلند میشه...
آروم گفتم:
– "وقتی سقوط میکنی... من اون پایین ایستادم، منتظر.
نه برای نجاتت... برای تماشای پرپر شدنت."
لبخند زدم.
اونقدر نزدیک بودم که صدای ضربان قلبش رو بشنوم.
– "ولی هنوز نه، دختر زیبا.
وقتی لحظهاش برسه، همهچی رو ازت میگیرم... حتی خودت رو."
و دوباره محو شدم...
نه توی تاریکی، توی ذهنش.
اونجا جایی بود که همیشه حضور داشتم.
صدای قدمهاش...
نه با گوش، با قلبم میشنیدم.
هر صدای خفیف، هر نفس بیقرار، هر نالهی بیصداش...
مثل طعمهای زخمی بود که وسط جنگل رها شده باشه.
از تاریکیِ راهرو نگاهش میکردم.
پیراهن سفیدش حالا بیشتر از قبل به تنش چسبیده بود.
لبهاش قرمز بود...
نه از رژ، از خونی که آروم چکید و افتاد پایین.
– "داری میسوزی، نه؟"
آروم زمزمه کردم، بیصدا، درست پشت دیوار.
– "بدنت، قلبت، حتی اون روح لعنتیات... همهچیات داره میلرزه."
دستم رو به دیوار کشیدم، درست جایی که رد سایهاش رد شده بود.
– "ملیکا... تو هنوز نمیدونی چی توی وجودت داری.
اون چیزی که بیدارش کردی، فقط من نیستم... تویی. خود واقعیت."
نزدیکتر رفتم، نه با پا، با فکر، با نفسهام.
درست پشت سرش ایستاده بودم. اون نمیدید، اما میدونست.
سایهی من رو احساس میکرد،
مثل بویی که شب از خاک نمخورده بلند میشه...
آروم گفتم:
– "وقتی سقوط میکنی... من اون پایین ایستادم، منتظر.
نه برای نجاتت... برای تماشای پرپر شدنت."
لبخند زدم.
اونقدر نزدیک بودم که صدای ضربان قلبش رو بشنوم.
– "ولی هنوز نه، دختر زیبا.
وقتی لحظهاش برسه، همهچی رو ازت میگیرم... حتی خودت رو."
و دوباره محو شدم...
نه توی تاریکی، توی ذهنش.
اونجا جایی بود که همیشه حضور داشتم.
- ۹۸۹
- ۱۹ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط