فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_21
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
جیمین :یااا دختره خرس گنده بلند شو دگه
پتو رو دور خودم پیچیدم و رفتم زیر پتو...
آنا :جیمینا... ول کن رفیق خوشگلم بزار بخوابم
پتو رو از روی سرم کشید که مجبور شدم چشمامو باز کنم...
جیمین :یااا ساعت 6 بعد از ظهره...اخه خونه منم میگیری میخوابی؟
خوبه جین بهت هیچی نمیگه!
نفسمو فوت کردم و روی کاناپه نشستم و دستمو لای موهام کردم.
کشو قوسی به بدنم دادم که زنگ خونه خورد...
جیمین :بیا جونگکوکو یونگی اومدن ولی تو هنوز روی مبل تو خوابی
چشمام درشت شد...
آنا :چی؟... جونگکوک ؟
هم اومدم پاشم پام به پتو گیر کرد که شپلق افتادم زمین...
آخی سر دادم و چشمامو بستم و دستمو بردم طرف کمرم...
آنا :یعنی خدایا این هفته من فقط افتادم ایش
یکی با سردی تمام گفت...
جونگکوک :معلومه!
چشمامو باز کردم که سر جونگکوک رو بالای سرم دیدم که روی نوک پاش نشسته و داره نگام میکنه.
هول زده بلند شدم که سرم خورد به سرش و دوباره یک اتفاق دیگه
دستمو روی سرم گزاشتم و آروم ماساژش دادم که جونگکوک با عصبانیت گفت...
جونگکوک :حواست کجاست
کلافه سری برای خودم تکون دادم و از روی زمین بلند شدم و گفتم...
آنا :آخه چرا اومدی بالا سرم
نگران یک قدم بطرفش برداشتم...
آنا :حالا خوبی؟
صاف ایستاد و با سردی تمام و بی احساس زل زد تو چشمام
جونگکوک :آره
یونگی بطرفم اومد و دستشو دور شونم انداخت و به سمت خودش کشید...
یونگی :مثل اینکه خواهر کوچیکمون زیادی سر به هوا شده نه؟
سرمو خاروندم و از بغل یونگی اومدم بیرون...
آنا :من برم خرید... خونه جیمین هیچی پیدا نمیشه
تهیونگ :ظهر بخیر
بطرف تهیونگ برگشتیم دیدیم خوابالو داره میاد بطرفم که یونگی چسبوندش بهم...
یونگی :بیا... جین راست میگه اینا جفت همن
جونگکوک خیلی بی احساس ولی با عصبانیت زل زد بهمون...
نفسمو فوت کردم و کلافه گفتم...
آنا : بابا بسه دیگه... این نامجونو جینو هوسوک کجان الان؟ اصن من رفتم خرید
از بینشون رفتم که جیمین داد زد...
جیمین :بزار منم بیام
در حالی که بطرف اتاق جیمین میرفتم تا کولمو بردارم بلند داد زدم...
آنا :تو کجا؟
یکی دیگه بجای تو بیاد
#نیم_ساعت_بعد
سبد چرخ دار رو دادم دست جونگکوک و لیست توی دستمو دوباره خوندم...
آنا :خب...
شکر
تخم مرغ
آرد
برنج
نودل
جونگکوک :بسه دیگه بلند نخون
ارد رو سریع برداشتم گذاشتم توی سبد و نیم نگاهی به جونگکوک انداختم که دیدم با عصبانیت داره سبد رو هول میده.
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم که چشمم به قفسه خوراکیا افتاد.
نگاهی به جونگکوک انداختم که دیدم خیلی خونسرد داره نگام میکنه...
جونگکوک :اون طوری نکن هرچی میخوای بردار فقط بریم
#𝒑𝒂𝒓𝒕_21
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
جیمین :یااا دختره خرس گنده بلند شو دگه
پتو رو دور خودم پیچیدم و رفتم زیر پتو...
آنا :جیمینا... ول کن رفیق خوشگلم بزار بخوابم
پتو رو از روی سرم کشید که مجبور شدم چشمامو باز کنم...
جیمین :یااا ساعت 6 بعد از ظهره...اخه خونه منم میگیری میخوابی؟
خوبه جین بهت هیچی نمیگه!
نفسمو فوت کردم و روی کاناپه نشستم و دستمو لای موهام کردم.
کشو قوسی به بدنم دادم که زنگ خونه خورد...
جیمین :بیا جونگکوکو یونگی اومدن ولی تو هنوز روی مبل تو خوابی
چشمام درشت شد...
آنا :چی؟... جونگکوک ؟
هم اومدم پاشم پام به پتو گیر کرد که شپلق افتادم زمین...
آخی سر دادم و چشمامو بستم و دستمو بردم طرف کمرم...
آنا :یعنی خدایا این هفته من فقط افتادم ایش
یکی با سردی تمام گفت...
جونگکوک :معلومه!
چشمامو باز کردم که سر جونگکوک رو بالای سرم دیدم که روی نوک پاش نشسته و داره نگام میکنه.
هول زده بلند شدم که سرم خورد به سرش و دوباره یک اتفاق دیگه
دستمو روی سرم گزاشتم و آروم ماساژش دادم که جونگکوک با عصبانیت گفت...
جونگکوک :حواست کجاست
کلافه سری برای خودم تکون دادم و از روی زمین بلند شدم و گفتم...
آنا :آخه چرا اومدی بالا سرم
نگران یک قدم بطرفش برداشتم...
آنا :حالا خوبی؟
صاف ایستاد و با سردی تمام و بی احساس زل زد تو چشمام
جونگکوک :آره
یونگی بطرفم اومد و دستشو دور شونم انداخت و به سمت خودش کشید...
یونگی :مثل اینکه خواهر کوچیکمون زیادی سر به هوا شده نه؟
سرمو خاروندم و از بغل یونگی اومدم بیرون...
آنا :من برم خرید... خونه جیمین هیچی پیدا نمیشه
تهیونگ :ظهر بخیر
بطرف تهیونگ برگشتیم دیدیم خوابالو داره میاد بطرفم که یونگی چسبوندش بهم...
یونگی :بیا... جین راست میگه اینا جفت همن
جونگکوک خیلی بی احساس ولی با عصبانیت زل زد بهمون...
نفسمو فوت کردم و کلافه گفتم...
آنا : بابا بسه دیگه... این نامجونو جینو هوسوک کجان الان؟ اصن من رفتم خرید
از بینشون رفتم که جیمین داد زد...
جیمین :بزار منم بیام
در حالی که بطرف اتاق جیمین میرفتم تا کولمو بردارم بلند داد زدم...
آنا :تو کجا؟
یکی دیگه بجای تو بیاد
#نیم_ساعت_بعد
سبد چرخ دار رو دادم دست جونگکوک و لیست توی دستمو دوباره خوندم...
آنا :خب...
شکر
تخم مرغ
آرد
برنج
نودل
جونگکوک :بسه دیگه بلند نخون
ارد رو سریع برداشتم گذاشتم توی سبد و نیم نگاهی به جونگکوک انداختم که دیدم با عصبانیت داره سبد رو هول میده.
لبخندی زدم و به راهم ادامه دادم که چشمم به قفسه خوراکیا افتاد.
نگاهی به جونگکوک انداختم که دیدم خیلی خونسرد داره نگام میکنه...
جونگکوک :اون طوری نکن هرچی میخوای بردار فقط بریم
۴۵.۶k
۲۹ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.