فیک جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_23
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
ظرف غذامون گذاشتم جلوم که دیدم هفتاشون دارن بدبد نگام میکنن
آنا :چیزی شده؟
جین کنارم نشسته بود یک دونه پیتزا برداشت و با خنده گفت...
جین :یعنی تو انقد کاری شدی که برای خودت غذا درست میکنی؟
شونه ای بالا انداختم و به ظرف غذام زل زدم
آنا :خب...میخوام از این به بعد میخوام کار کنم
تیز بطرفش برگشتم و با حرص گفتم...
آنا :منو الکی فرستادین خرید بعد میاین پیتزا سفارش میدید
جین خندید و گازی از پیتزای توی دستش زد...
تهیونگ :پیتزا میخوای؟ پیتزای مورد علاقته
نگاهی به تهیونگ انداختم که یک تیکه پیتزا بطرفم گرفت. لبخندی زدم و پیتزا رو ازش گرفتم و گازی ازش زدم
از سر لذت به سقف زل زدم و اوم کشداری گفتم که جیمین گفت...
جیمین :آنا...کار کردن کنار جونگکوک چجوریه
با تعجب به جیمین زل زدم که لبخند مرموزی زد.
غذامو قورت دادم و جواب دادم...
آنا :بد
جونگکوک همون طور که به پیتزا زل زده بود و داشت به سمت دهنش میبرد گفت...
جونگکوک :آها
رومو ازش گرفتم و نگاهی به نامجون هوسوک و یونگی کردم و با تعجب گفتم...
آنا :چرا شما سه تا انقد ساکتید؟
نامجون خندید که با دیدن چال گونش قند تو دلم آب شد...
آنا : وایی نامی عاشق این چال گونتم
نامجون تیکه پینزاشو گذاشت توی ظرف و آرنجشو گذاشت روی میز و چونشو گذاشت روی دستش...
نامجون :خودتم چال گونه داری
با نارضایتی گفتم
آنا :ولی مال من قشنگ نیس
هوسوک :الان بحث سر چال گونس؟
به هوسوک نگاه کردم که دیدم با خنده زل زده بهمون و پینزاشو کامل خورده.
نگاهی به یونگی انداختم که دیدم اونم همشو خورده...
آنا :یاا مگه کسی دنبالتون کرده که انقد زود خوردید؟
یونگی از روی صندلی بلند شد و همون طور که بطرف گیتارش که کنار میز کنار مبل بود میرفت گفت...
یونگی :من که مثل تو فَک نمیزدم زود تموم کردم
با عصبانیت گفتم...
آنا :یاااااا
هوسوک :ولش کن دوس داره حرصتو دربیاره
ظرف غذامو از روی میز برداشتم و بلند شدم...
آنا :میرم تو اتاق جیمین غذامو بخورم
جیمین :هی کجا
جین :بشین سر جات
بدون اینکه محل بدم بطرف اتاق جیمین رفتم با یک دستم ظرف غذا رو گرفتم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و با پا در اتاق رو بستم. بطرف تخت رفتم و ظرفو روش گذاشتم و رفتم روی تخت نشستم...
آنا :تنهایی غذا خوردن خیلی بهتره
خواستم یک تیکه دیگه بردارم که در اتاق باز شد. جونگکوک اومد داخل و در بست و خیلی خونسرد اومد کنارم روی تخت دراز کشید و چشماشو بست.
با تعجب گفتم...
آنا :مگه نگفتم که میخوام تنها غذامو بخورم
همونطوری که چشماش بسته بود گف...
جونگکوک :منم الان میگم خوابم میاد قراره فردا هم برم شرکت پس حرف نزن... خودتم زود بخواب
#𝒑𝒂𝒓𝒕_23
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#آنا
ظرف غذامون گذاشتم جلوم که دیدم هفتاشون دارن بدبد نگام میکنن
آنا :چیزی شده؟
جین کنارم نشسته بود یک دونه پیتزا برداشت و با خنده گفت...
جین :یعنی تو انقد کاری شدی که برای خودت غذا درست میکنی؟
شونه ای بالا انداختم و به ظرف غذام زل زدم
آنا :خب...میخوام از این به بعد میخوام کار کنم
تیز بطرفش برگشتم و با حرص گفتم...
آنا :منو الکی فرستادین خرید بعد میاین پیتزا سفارش میدید
جین خندید و گازی از پیتزای توی دستش زد...
تهیونگ :پیتزا میخوای؟ پیتزای مورد علاقته
نگاهی به تهیونگ انداختم که یک تیکه پیتزا بطرفم گرفت. لبخندی زدم و پیتزا رو ازش گرفتم و گازی ازش زدم
از سر لذت به سقف زل زدم و اوم کشداری گفتم که جیمین گفت...
جیمین :آنا...کار کردن کنار جونگکوک چجوریه
با تعجب به جیمین زل زدم که لبخند مرموزی زد.
غذامو قورت دادم و جواب دادم...
آنا :بد
جونگکوک همون طور که به پیتزا زل زده بود و داشت به سمت دهنش میبرد گفت...
جونگکوک :آها
رومو ازش گرفتم و نگاهی به نامجون هوسوک و یونگی کردم و با تعجب گفتم...
آنا :چرا شما سه تا انقد ساکتید؟
نامجون خندید که با دیدن چال گونش قند تو دلم آب شد...
آنا : وایی نامی عاشق این چال گونتم
نامجون تیکه پینزاشو گذاشت توی ظرف و آرنجشو گذاشت روی میز و چونشو گذاشت روی دستش...
نامجون :خودتم چال گونه داری
با نارضایتی گفتم
آنا :ولی مال من قشنگ نیس
هوسوک :الان بحث سر چال گونس؟
به هوسوک نگاه کردم که دیدم با خنده زل زده بهمون و پینزاشو کامل خورده.
نگاهی به یونگی انداختم که دیدم اونم همشو خورده...
آنا :یاا مگه کسی دنبالتون کرده که انقد زود خوردید؟
یونگی از روی صندلی بلند شد و همون طور که بطرف گیتارش که کنار میز کنار مبل بود میرفت گفت...
یونگی :من که مثل تو فَک نمیزدم زود تموم کردم
با عصبانیت گفتم...
آنا :یاااااا
هوسوک :ولش کن دوس داره حرصتو دربیاره
ظرف غذامو از روی میز برداشتم و بلند شدم...
آنا :میرم تو اتاق جیمین غذامو بخورم
جیمین :هی کجا
جین :بشین سر جات
بدون اینکه محل بدم بطرف اتاق جیمین رفتم با یک دستم ظرف غذا رو گرفتم و در رو باز کردم و وارد اتاق شدم و با پا در اتاق رو بستم. بطرف تخت رفتم و ظرفو روش گذاشتم و رفتم روی تخت نشستم...
آنا :تنهایی غذا خوردن خیلی بهتره
خواستم یک تیکه دیگه بردارم که در اتاق باز شد. جونگکوک اومد داخل و در بست و خیلی خونسرد اومد کنارم روی تخت دراز کشید و چشماشو بست.
با تعجب گفتم...
آنا :مگه نگفتم که میخوام تنها غذامو بخورم
همونطوری که چشماش بسته بود گف...
جونگکوک :منم الان میگم خوابم میاد قراره فردا هم برم شرکت پس حرف نزن... خودتم زود بخواب
- ۳۷.۰k
- ۰۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط