My Red Moon...✨🫀🌚
My Red Moon...✨🫀🌚
Part⁴⁷🪐🦖
حتی اینجا هم آرامش نداشت...
" آرامش..! "
پوزخندی زد ، چه کلمهی ناآشنایی... اون هیچوقت طعم آرامش واقعی رو نچشیده بود و اینطور که معلوم بود قرارم نبود هیچ آرامشی رو تو زندگیش احساس کنه..
" جونگ کوک "
دستشو محکم گرفت و اونو پشت خودش مجبور به راه رفتن کرد با صدای آروم اما فوق عصبی گفت..
کوک: از کی تا حالا تو شدی نامزد من هااااا...!؟ خودت خوب میدونی که این ازدواج سوریه پس هی پیش گوش من وز وز نکن فهمیدی..؟!
و تو دلش ادامه داد..
"برای راضی کردن اون پدر احمقت مجبورم باهات راه بیام..."
دخترک با صدای بغض کرده ای گفت..
£ ا...اما من دوست دارم کوک..
جونگ کوک چرخید و محکم چونه دختر رو تو دستش اسیر کرد و با دندونهای چفت شده اش لب زد...
کوک: حق نداری بهم بگی کوک فهمیدی..!؟! فقط اون حق داره... فقط.. اون... فهمیدی یا نه..!؟
دخترک از ترس تند تند سرشو تکون داد... جونگ کوک خوبه ای گفت و به راهش ادامه داد.. سوار ماشینش شد و لبی که چند دقیقه پیش رو لبهای تهیونگ بود رو تو دهنش برد و مکید... اون پسر واقعا یه چیز دیگه بود.. اینو خود کوک هم میدونست...
پوزخندی زد و زیر لب گفت..
"به زودی تورو هم از جلوی راهم بر میدارم پارک بونسوک... حالا بشین و تماشا کن چجوری دخترت جلوی چشمات آب میشه.."
دلش برای اون دختر میسوخت... اون هیچ کاره بود ولی چاره دیگهای نداشت.. بهترین گزینه برای زمین زدن خاندان پارک... "دخترش" بود.. حیف...
سیگارش رو گوشه لبش گذاشت و با فندک گرون قیمتش روشنش کرد..
دخترک سوار ماشین شد... چشمای قرمز و پف کرده نشونه گریه بود اما کوک بدون توجه به دخترک خیلی سرد و ریلکس لب زد..
کوک: تمام وسیله اون عقد کوفتی رو خودت انتخاب میکنی... من حوصله این چیزا رو ندارم.. فهمیدی..؟!
بلا (اسم نامزد سوری کوک) سری تکون داد و سکوت کل ماشین رو در بر گرفت... این سكوت برای کوک واقعا آزار دهنده بود اما قابل تحمل تر از صدای رو مخ اون دختره بود..
از ماشین پیاده شد و وارد امارت شد... خودشو رو کاناپه پرت کرد..
هنوز گرمای لب تهیونگ رو روی لبش حس میکرد اما اون حس دلتنگی لعنتی بیشتر حس میشد... هنوز سیراب نشده بود.. هنوز دلش لبای ته رو میخواست...
لعنتی زیر لب فرستاد.. این زندگی کوفتی هنوزم داشت پیدرپی ضربه هاشو به کوک میزد...
به سمت اتاقش رفت.. پوزخندی زد... مثلا چند روز دیگه قرار بود عقد کنه.. اونم صوری.. چه زندگی کسل کننده ای...
اگه میتونست همین الان یه گلوله رو تو مغز پارک بونسوک خالی میکرد.. اما حیف که کارش گیر بود... حیف..
" تهیونگ "
∆ اینقدر تلخ عنق نباش بیا بریم... بهت قول میدم خوش میگذره تهیونگ..
تهیونگ آخی کرد و گفت...
تهیونگ: اینقدر اصرار نکن من نمیام به اون بار جک..
جک اینبار اخمی کرد و جدی گفت...
Part⁴⁷🪐🦖
حتی اینجا هم آرامش نداشت...
" آرامش..! "
پوزخندی زد ، چه کلمهی ناآشنایی... اون هیچوقت طعم آرامش واقعی رو نچشیده بود و اینطور که معلوم بود قرارم نبود هیچ آرامشی رو تو زندگیش احساس کنه..
" جونگ کوک "
دستشو محکم گرفت و اونو پشت خودش مجبور به راه رفتن کرد با صدای آروم اما فوق عصبی گفت..
کوک: از کی تا حالا تو شدی نامزد من هااااا...!؟ خودت خوب میدونی که این ازدواج سوریه پس هی پیش گوش من وز وز نکن فهمیدی..؟!
و تو دلش ادامه داد..
"برای راضی کردن اون پدر احمقت مجبورم باهات راه بیام..."
دخترک با صدای بغض کرده ای گفت..
£ ا...اما من دوست دارم کوک..
جونگ کوک چرخید و محکم چونه دختر رو تو دستش اسیر کرد و با دندونهای چفت شده اش لب زد...
کوک: حق نداری بهم بگی کوک فهمیدی..!؟! فقط اون حق داره... فقط.. اون... فهمیدی یا نه..!؟
دخترک از ترس تند تند سرشو تکون داد... جونگ کوک خوبه ای گفت و به راهش ادامه داد.. سوار ماشینش شد و لبی که چند دقیقه پیش رو لبهای تهیونگ بود رو تو دهنش برد و مکید... اون پسر واقعا یه چیز دیگه بود.. اینو خود کوک هم میدونست...
پوزخندی زد و زیر لب گفت..
"به زودی تورو هم از جلوی راهم بر میدارم پارک بونسوک... حالا بشین و تماشا کن چجوری دخترت جلوی چشمات آب میشه.."
دلش برای اون دختر میسوخت... اون هیچ کاره بود ولی چاره دیگهای نداشت.. بهترین گزینه برای زمین زدن خاندان پارک... "دخترش" بود.. حیف...
سیگارش رو گوشه لبش گذاشت و با فندک گرون قیمتش روشنش کرد..
دخترک سوار ماشین شد... چشمای قرمز و پف کرده نشونه گریه بود اما کوک بدون توجه به دخترک خیلی سرد و ریلکس لب زد..
کوک: تمام وسیله اون عقد کوفتی رو خودت انتخاب میکنی... من حوصله این چیزا رو ندارم.. فهمیدی..؟!
بلا (اسم نامزد سوری کوک) سری تکون داد و سکوت کل ماشین رو در بر گرفت... این سكوت برای کوک واقعا آزار دهنده بود اما قابل تحمل تر از صدای رو مخ اون دختره بود..
از ماشین پیاده شد و وارد امارت شد... خودشو رو کاناپه پرت کرد..
هنوز گرمای لب تهیونگ رو روی لبش حس میکرد اما اون حس دلتنگی لعنتی بیشتر حس میشد... هنوز سیراب نشده بود.. هنوز دلش لبای ته رو میخواست...
لعنتی زیر لب فرستاد.. این زندگی کوفتی هنوزم داشت پیدرپی ضربه هاشو به کوک میزد...
به سمت اتاقش رفت.. پوزخندی زد... مثلا چند روز دیگه قرار بود عقد کنه.. اونم صوری.. چه زندگی کسل کننده ای...
اگه میتونست همین الان یه گلوله رو تو مغز پارک بونسوک خالی میکرد.. اما حیف که کارش گیر بود... حیف..
" تهیونگ "
∆ اینقدر تلخ عنق نباش بیا بریم... بهت قول میدم خوش میگذره تهیونگ..
تهیونگ آخی کرد و گفت...
تهیونگ: اینقدر اصرار نکن من نمیام به اون بار جک..
جک اینبار اخمی کرد و جدی گفت...
۶.۴k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳