همیشگی من 💜✨
همیشگی من 💜✨
دیانا
بعد سلام احوال پرسی کامللل
رفتم یکی از اتاق های عمارت که لباسمو درارم وقتی وارد شدم
ارسلان و دیدم که تو اتاق خوابیده حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم درحالی که داشتم در و می بستم صداش اومد
ارسلان : حال و احوال شما خانم رحیمی!؟
دیانا : تو ، توی خواب هم چشم داری😐
ارسلان : ارع نمیدونسی
دیانا : نه نمیدونسم
ارسلان : الان که دونسی
دیانا : حالا که تو خواب چشم داری پاشو برو بیرون
ارسلان : چرا اونوقت ؟!
دیانا : چون من میگم
داشتیم بحث میکردیم که ایسان اومد
ایسان : هنوز نرسیده جنگ و دعواتون شروع شد😑
دیانا : ایندفعه این گوساله شروع کرد
ارسلان : زر نزن تو منو از خواب بیدار کردیییی
دیانا : من که در باز کردم بیدار بودی
ایسان : اصلا تقصیر من بود ول کنین ، ارسلان پاشو برو بیرون
ارسلان : باشه بابا وحشیا
اومد بره دست زد به موهام😑😑
منم یه پس گردنی زدم بهش
من و اون همیشه خدا جنگ میکنیم جنگ نکنیم باعث تعجبه🫡
بعد 30 مین
داشتیم تو اتاق با ایسان حرف میزدیم و میخندیدم که بدون در زدن عسل خانم و مهگل وارد شدن 🫤
ایسان : شعورم خوبه
عسل : اره خوبه اما برای استفاده از ادمای با شعور
دیانا : هوی عسل بی اجازه وارد اتاق شدی یچیزم طلبکاری ؟!
مهگل : بسهه . ببخشید بچها ندونسیم تو اتاقین برو بیرون عسل
دیانا : عیبی نداره ولی یه نفر باید حدشو بدونه
بعد اینکه رفتن ماعم رفتیم تو حال دیدم
عمو محسنم از بیرون اومده رفتم بغلش کردم🥲
بعد اینکه عمو محسن اومد رفتیم سر میز برای صرف شام 🥘
همه رفتیم سر میز
بعد 5 دیقه مادربزرگم که صداش میکنیم خانم بزرگ اومد سر میز و همه به احترامش پاشدیم
بعد صرف شام 🥗
دیانا
بعد سلام احوال پرسی کامللل
رفتم یکی از اتاق های عمارت که لباسمو درارم وقتی وارد شدم
ارسلان و دیدم که تو اتاق خوابیده حوصله بحث کردن باهاشو نداشتم درحالی که داشتم در و می بستم صداش اومد
ارسلان : حال و احوال شما خانم رحیمی!؟
دیانا : تو ، توی خواب هم چشم داری😐
ارسلان : ارع نمیدونسی
دیانا : نه نمیدونسم
ارسلان : الان که دونسی
دیانا : حالا که تو خواب چشم داری پاشو برو بیرون
ارسلان : چرا اونوقت ؟!
دیانا : چون من میگم
داشتیم بحث میکردیم که ایسان اومد
ایسان : هنوز نرسیده جنگ و دعواتون شروع شد😑
دیانا : ایندفعه این گوساله شروع کرد
ارسلان : زر نزن تو منو از خواب بیدار کردیییی
دیانا : من که در باز کردم بیدار بودی
ایسان : اصلا تقصیر من بود ول کنین ، ارسلان پاشو برو بیرون
ارسلان : باشه بابا وحشیا
اومد بره دست زد به موهام😑😑
منم یه پس گردنی زدم بهش
من و اون همیشه خدا جنگ میکنیم جنگ نکنیم باعث تعجبه🫡
بعد 30 مین
داشتیم تو اتاق با ایسان حرف میزدیم و میخندیدم که بدون در زدن عسل خانم و مهگل وارد شدن 🫤
ایسان : شعورم خوبه
عسل : اره خوبه اما برای استفاده از ادمای با شعور
دیانا : هوی عسل بی اجازه وارد اتاق شدی یچیزم طلبکاری ؟!
مهگل : بسهه . ببخشید بچها ندونسیم تو اتاقین برو بیرون عسل
دیانا : عیبی نداره ولی یه نفر باید حدشو بدونه
بعد اینکه رفتن ماعم رفتیم تو حال دیدم
عمو محسنم از بیرون اومده رفتم بغلش کردم🥲
بعد اینکه عمو محسن اومد رفتیم سر میز برای صرف شام 🥘
همه رفتیم سر میز
بعد 5 دیقه مادربزرگم که صداش میکنیم خانم بزرگ اومد سر میز و همه به احترامش پاشدیم
بعد صرف شام 🥗
۶.۰k
۱۷ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.