پارت۴۷
رفتم سمت آشپزخونه و نشستم رو صندلی که فلفل و گوجه هارو خورد کنم که برسام اومد گفت کمک میخوای گفتم اگه کمک کنی چرا که نه گفت کمک میکنم
چاقو رو از دستم گرفت و گفت چجوری خورد کنم گفتم نگینی بلند شدم و بقیه کارا رو انجام دادم برسامم کمکم کرد...............
لازانیا رو گذاشتم روی گاز و گفتم یک ساعت دیگه تمومه بچه ها هم میرسن تا اونموقه نمیخوای بری اتاق خودتونفت نه راحتم گفتم رو تو برم با خنده چون من اتاق وی ای پی گرفته بودم مبل و میز توالت و..... هم داشت برسام نشست رو صندلی و گفت فیلم ببینیم گفتم چرا که نه روی مبل با یه فاصله مشخص نشستم یکم فیلم دیدیم بلند شدم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بابام
به ثانیه نکشید که جواب داد و گفت :سلام جان بابا
گفتم:سلام عشق من چخبر چیکارا میکنی
گفت:بی خبر خبرا پیش توعه
گفتم :خبری نیست با بچه ها رفتیم یکم گشتیم الانم شام درست کردیم نشستیم پای تلویزیون، مامان خوبه دخترا خوبن
یکم با هم حرف زدیم بعدش خداحافظی کردیم
که زنگ در به صدا در اومد داخل اینه به خودم نگاه کردم همون لباسای بیرون تنم بود یکم روسریمو جلوتر کشیدم و رفتم درو باز کردم
صورت هلی نمایان شد با ذوق گفت دنیا غذا درست کردی؟؟
واسه اذیت کردنش گفتم نه چطور
گفت برو ببینم چرت و پرت به هم نباف بوی غذای تو میاد هلم دادو وارد شد گفتم رادی کو گفت دودقیقه وایسا میاد
یهو جیغ زد با سرعت صد دویدم سمت آشپزخونه که هلی گفت:الهی عروسیت ببینم برسام خاک تو سرت سکته کردم برسام هم که سعی داشت خندشو پنهون کنه گفت:من فقط سلام کردم
با خنده از آشپزخونه اومدم بیرون که رادوین وارد خونه شد سلام کردم که باخنده گفت سلام شام چی خوردین نامردا که بوش میاد گفتم نخوردیم بیا بشین تا شروع کنیم رفتم داخل آشپزخونه و به هلیا گفتم: کمک کن سفره بچینیم
مثل همیشه واسه اینکه از زیر کار دَر بره گفت:جانم رادی اومدم و رفت بیرون با خنده سفره ای یه بار مصرفی که برسام خریده بود رو بیرون اوردم که صدای برسام در چند قدمی اومد که گفت:لطفا نترس با خنده برگشتم سمتش و گفتم :نمیترسم چیزی میخوای ؟؟
گفت:نه اومدم کمکت کنم دیدم هلی فرار کرد
چاقو رو از دستم گرفت و گفت چجوری خورد کنم گفتم نگینی بلند شدم و بقیه کارا رو انجام دادم برسامم کمکم کرد...............
لازانیا رو گذاشتم روی گاز و گفتم یک ساعت دیگه تمومه بچه ها هم میرسن تا اونموقه نمیخوای بری اتاق خودتونفت نه راحتم گفتم رو تو برم با خنده چون من اتاق وی ای پی گرفته بودم مبل و میز توالت و..... هم داشت برسام نشست رو صندلی و گفت فیلم ببینیم گفتم چرا که نه روی مبل با یه فاصله مشخص نشستم یکم فیلم دیدیم بلند شدم گوشیمو برداشتم و زنگ زدم بابام
به ثانیه نکشید که جواب داد و گفت :سلام جان بابا
گفتم:سلام عشق من چخبر چیکارا میکنی
گفت:بی خبر خبرا پیش توعه
گفتم :خبری نیست با بچه ها رفتیم یکم گشتیم الانم شام درست کردیم نشستیم پای تلویزیون، مامان خوبه دخترا خوبن
یکم با هم حرف زدیم بعدش خداحافظی کردیم
که زنگ در به صدا در اومد داخل اینه به خودم نگاه کردم همون لباسای بیرون تنم بود یکم روسریمو جلوتر کشیدم و رفتم درو باز کردم
صورت هلی نمایان شد با ذوق گفت دنیا غذا درست کردی؟؟
واسه اذیت کردنش گفتم نه چطور
گفت برو ببینم چرت و پرت به هم نباف بوی غذای تو میاد هلم دادو وارد شد گفتم رادی کو گفت دودقیقه وایسا میاد
یهو جیغ زد با سرعت صد دویدم سمت آشپزخونه که هلی گفت:الهی عروسیت ببینم برسام خاک تو سرت سکته کردم برسام هم که سعی داشت خندشو پنهون کنه گفت:من فقط سلام کردم
با خنده از آشپزخونه اومدم بیرون که رادوین وارد خونه شد سلام کردم که باخنده گفت سلام شام چی خوردین نامردا که بوش میاد گفتم نخوردیم بیا بشین تا شروع کنیم رفتم داخل آشپزخونه و به هلیا گفتم: کمک کن سفره بچینیم
مثل همیشه واسه اینکه از زیر کار دَر بره گفت:جانم رادی اومدم و رفت بیرون با خنده سفره ای یه بار مصرفی که برسام خریده بود رو بیرون اوردم که صدای برسام در چند قدمی اومد که گفت:لطفا نترس با خنده برگشتم سمتش و گفتم :نمیترسم چیزی میخوای ؟؟
گفت:نه اومدم کمکت کنم دیدم هلی فرار کرد
۶.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.