آژانس دونفره پارت ۲۱
رانپو به زمین میافته و چویا با استفاده از موهبتش اونجا رو ترک میکنه!
رانپو به آسمون خیره شده بود: من متاسفم، دازای نباید بهت شک میکردم. واقعا چطور تونستم به یه غریبه و حتی دشمنم اعتماد کنم، به جای اینکه به همگروهی و دوستم اعتماد کنم! این شد آخر و عاقبتش! ، حالا پخش زمین شدیم و لحظات تیک تاکی رو برای نزدیک شدن به مر+گ میشماریم!
دازای: درسته کارت سرسری و بدون فکر بود و اصلاً از تو انتظار نداشتم! ؛ ولی بازم نمیخوام توی لحظههای آخر از دستت عصبانی باشم، به هرحال، تو منو به آرزوم رسوندی، من بالاخره دارم میمیرم!
دازای این رو گفت و رانپو همون موقع زد زیر گریه:آخه.... ما حتی نتونستیم دوستامونو نجات بدیم! دلیل نابودی آژانس فقط منم که به آدم اشتباهی اعتماد کردم! راستشو بخوای دلم حتی برای مافیای بندر هم میسوزه! ای کاش قبل از اینکه عروسک خیمه شب بازی چویا بشم، به اون گروه مافیاهای تازه کار رفته بودم!!
دازای: چند تا ستاره تو آسمون میبینی؟
رانپو با بغض گفت: چی؟....چه ربطی داره؟.....خب خیلی، خیلی زیاد!
دازای: امشب ممکنه ما یکی از اون ستارهها بشیم. و یه روزی یکی از دوست هامون به آسمون نگاه میکنه و بدون اینکه متوجه بشه، با ما حرف میزنه!
رانپو و دازای برای ملحق شدن به آسمون چشماشونو بستن ولی ناگهان چهارتا چنگک سیاه اونا رو از روی زمین بلند کردن و روی یکی از اون ساختمونها گذاشتن....... ولی وقتی به چیزی که نجاتشون داد نگاه کردن براشون غیر قابل باور بود!......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
رانپو به آسمون خیره شده بود: من متاسفم، دازای نباید بهت شک میکردم. واقعا چطور تونستم به یه غریبه و حتی دشمنم اعتماد کنم، به جای اینکه به همگروهی و دوستم اعتماد کنم! این شد آخر و عاقبتش! ، حالا پخش زمین شدیم و لحظات تیک تاکی رو برای نزدیک شدن به مر+گ میشماریم!
دازای: درسته کارت سرسری و بدون فکر بود و اصلاً از تو انتظار نداشتم! ؛ ولی بازم نمیخوام توی لحظههای آخر از دستت عصبانی باشم، به هرحال، تو منو به آرزوم رسوندی، من بالاخره دارم میمیرم!
دازای این رو گفت و رانپو همون موقع زد زیر گریه:آخه.... ما حتی نتونستیم دوستامونو نجات بدیم! دلیل نابودی آژانس فقط منم که به آدم اشتباهی اعتماد کردم! راستشو بخوای دلم حتی برای مافیای بندر هم میسوزه! ای کاش قبل از اینکه عروسک خیمه شب بازی چویا بشم، به اون گروه مافیاهای تازه کار رفته بودم!!
دازای: چند تا ستاره تو آسمون میبینی؟
رانپو با بغض گفت: چی؟....چه ربطی داره؟.....خب خیلی، خیلی زیاد!
دازای: امشب ممکنه ما یکی از اون ستارهها بشیم. و یه روزی یکی از دوست هامون به آسمون نگاه میکنه و بدون اینکه متوجه بشه، با ما حرف میزنه!
رانپو و دازای برای ملحق شدن به آسمون چشماشونو بستن ولی ناگهان چهارتا چنگک سیاه اونا رو از روی زمین بلند کردن و روی یکی از اون ساختمونها گذاشتن....... ولی وقتی به چیزی که نجاتشون داد نگاه کردن براشون غیر قابل باور بود!......
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
۲.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.