پارت دوم فیک عشق زوری :
پارت دوم فیک عشق زوری :
+ داشتن همینجوری راه میرفتم که یهو احساس کردم یه ماشین کنارم پارک کرد
برگشتم تا ببینم و همون رییسه رو که امروز توی شرکت بابام بود رو دیدم ، اینجا چه غلطی میکرد؟
- باید بریم خونه همه نگرانتن
+ ربطش به شما ؟
- ببین میدونم شاید خیلی مسخره بنظر بیاد ولی من دچار عشق در نگاه اول شدم
+ مسخره است ، واقعا مسخره است مگه قرن چندیم ؟ خب عاشق بودی میومدی به خودم میگفتی دلم رو بدست میآوردی
با اینکارت تا آخر عمرم ازت متنفر میمونم
- وایسا ، گوش کن
+ برو بهشون بگو من زندم، برو بهشون بگو خوش حالین الان ؟
واقعا اینقدر اضافه بودم ؟
اینا رو بهشون بگو و خودت هم برو گمشو
- من رییس بزرگترین شرکت توی کره ام باهام درست حرف.....
+ فقط گمشو
ازت متنفرم
راستش اون حسی که داشتم، عجیب بود میخواستم خودکشی کنم و راحت شم پس بهش فکر کردم داشتم به اینکه چه راهی بی درده فکر میکردم که یهو یه بغل رایگان دیدم و اون موقع شب یه عالمه دورش بودن
رفتم ببینم چه خبره و دیدم به حرف مردم گوش میده و درد دل میکنن و بغل میکنن همو
و فهمیدم منم همینقدر بی کسم ، کسی رو ندارم ، رفتم کنارشون نشستم و منم شروع کردم حرف زدن
وقتی حرف دلمو شنیدن گفتن به خودکشی فکر نکن ، باید خیلی قوی باشی تا بتونی بهش بگی نه ، اگر واقعا میخوای ایستادگی کن و جلوش رو بگیر
خدا خودش راه درست رو بهت نشون میده
واقعیتش حرفاشون به دلم نشست و فهمیدم هر شب همینجان و تصمیم گرفتم هر شب برم
باید جای خواب پیدا میکردم که دیدم بهترین گزینه پارکه و کل شب رو اونجا گذروندم
( فردا صبح )
با صدای پرنده و آدما از خواب بیدار شدم ، خداروشکر کسی اونجا راه نمیرفت مردم دور بودن، سریع پا شدم و نشستم و تصمیم گرفتم برم خونه
گوشیم رو چک کردم و یه عالمه پیام و زنگ داشتم که بهشون توجهی نکردم
و تصمیم گرفتم که برم یه جایی تا یه درس عبرتی بهشون بدم
رفتم یکی از دوستای صمیمیم که پسر بود و برداشتم و رفتم خونه
و قضیه رو بهش گفتم و اونم موافقت کرد
رفتیم خونه:
+ سلام
م.ا: دخترم ، مهمون از نگرانی مردیم ، کجا بودی ؟
+ شما اگر براتون مهم بودم اون کارو نمیکردین ، و لطفا بهم دست نزنین
فقط اومدم بگم که من دوست پسر دارم و واقعا عاشقشم
و قرار نیست با کسی جز اون ازدواج کنم
حتی اگر قرار باشه شرکت هیچ سهامی نگیره
خدافظ
موقع عروسی خبرتون میکنم، به اون آقا هم بگین که من قرار نیست هیچ وقت باهاش حرف بزنم ،چه برسه ازدواج کنم
ب.ا: دخترم ، واقعا متاسفم ولی تو همسر اونی چون ما کارها رو بدون حضور تو انجام دادیم
وقتی این رو شنیدم میخواستم برم بزنمش بهش بگم مرتیکه عوضی مگه چقدر پول مهمه ولی دست دوستم رو گرفتم و بهش گفتم برو خواست بمونه و آرومم کنه ولی اصرار کردم که بره
+ داشتن همینجوری راه میرفتم که یهو احساس کردم یه ماشین کنارم پارک کرد
برگشتم تا ببینم و همون رییسه رو که امروز توی شرکت بابام بود رو دیدم ، اینجا چه غلطی میکرد؟
- باید بریم خونه همه نگرانتن
+ ربطش به شما ؟
- ببین میدونم شاید خیلی مسخره بنظر بیاد ولی من دچار عشق در نگاه اول شدم
+ مسخره است ، واقعا مسخره است مگه قرن چندیم ؟ خب عاشق بودی میومدی به خودم میگفتی دلم رو بدست میآوردی
با اینکارت تا آخر عمرم ازت متنفر میمونم
- وایسا ، گوش کن
+ برو بهشون بگو من زندم، برو بهشون بگو خوش حالین الان ؟
واقعا اینقدر اضافه بودم ؟
اینا رو بهشون بگو و خودت هم برو گمشو
- من رییس بزرگترین شرکت توی کره ام باهام درست حرف.....
+ فقط گمشو
ازت متنفرم
راستش اون حسی که داشتم، عجیب بود میخواستم خودکشی کنم و راحت شم پس بهش فکر کردم داشتم به اینکه چه راهی بی درده فکر میکردم که یهو یه بغل رایگان دیدم و اون موقع شب یه عالمه دورش بودن
رفتم ببینم چه خبره و دیدم به حرف مردم گوش میده و درد دل میکنن و بغل میکنن همو
و فهمیدم منم همینقدر بی کسم ، کسی رو ندارم ، رفتم کنارشون نشستم و منم شروع کردم حرف زدن
وقتی حرف دلمو شنیدن گفتن به خودکشی فکر نکن ، باید خیلی قوی باشی تا بتونی بهش بگی نه ، اگر واقعا میخوای ایستادگی کن و جلوش رو بگیر
خدا خودش راه درست رو بهت نشون میده
واقعیتش حرفاشون به دلم نشست و فهمیدم هر شب همینجان و تصمیم گرفتم هر شب برم
باید جای خواب پیدا میکردم که دیدم بهترین گزینه پارکه و کل شب رو اونجا گذروندم
( فردا صبح )
با صدای پرنده و آدما از خواب بیدار شدم ، خداروشکر کسی اونجا راه نمیرفت مردم دور بودن، سریع پا شدم و نشستم و تصمیم گرفتم برم خونه
گوشیم رو چک کردم و یه عالمه پیام و زنگ داشتم که بهشون توجهی نکردم
و تصمیم گرفتم که برم یه جایی تا یه درس عبرتی بهشون بدم
رفتم یکی از دوستای صمیمیم که پسر بود و برداشتم و رفتم خونه
و قضیه رو بهش گفتم و اونم موافقت کرد
رفتیم خونه:
+ سلام
م.ا: دخترم ، مهمون از نگرانی مردیم ، کجا بودی ؟
+ شما اگر براتون مهم بودم اون کارو نمیکردین ، و لطفا بهم دست نزنین
فقط اومدم بگم که من دوست پسر دارم و واقعا عاشقشم
و قرار نیست با کسی جز اون ازدواج کنم
حتی اگر قرار باشه شرکت هیچ سهامی نگیره
خدافظ
موقع عروسی خبرتون میکنم، به اون آقا هم بگین که من قرار نیست هیچ وقت باهاش حرف بزنم ،چه برسه ازدواج کنم
ب.ا: دخترم ، واقعا متاسفم ولی تو همسر اونی چون ما کارها رو بدون حضور تو انجام دادیم
وقتی این رو شنیدم میخواستم برم بزنمش بهش بگم مرتیکه عوضی مگه چقدر پول مهمه ولی دست دوستم رو گرفتم و بهش گفتم برو خواست بمونه و آرومم کنه ولی اصرار کردم که بره
۷.۳k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.