سرنوشت
#سرنوشت
#Part۱۱۶
امروز باید بریم برا کار درمانی و توانبخشی
پتورو از روش کنار زدمو صداش زدم
.: تهیونگ پاشو باید بریم
تکون ارومی خوردو هومی گفت نفس عمیقی کشیدمو دوباره گفتم
.: پاشو دیگه بلند نشی اذیتت میکنما
تکون نخورد با خودم گفتم خودت خواستی
گاز محکمی از لپش گرفتم که عین این برق گرفته ها چشماشو باز کرد سریع سرمو بردم عقب دستشو رو گونش گذاشتو با حالت خواب الودی گفت
ــ خدایا سایشو از سرم کم نکن مردم با بوس و ماچ همدیگرو بیدار میکنن خانوم ما با گاز گرفتن زامبی مگه
بعدم سرشو به معنی تاسف تکون داد
خنده ای کردمو گفتم
.: شما اول خوب شو بوس و ماچ پیشکشت
چشماشو ریز کردو گفت
ــ به اونجاهاشم میرسیم نگران نباش بیا کمک کن تختو بیار بالا
نزدیک تر رفتمو تختشو دادم بالا یهو دستمو کشید و سرمو اورد نزدیک صورتش گاز ارومی از گوشم گرفتو بوسی به گونم زدو گفت
ــ اینم پیشکشم
اخمی کردمو گفتم
.: خوب پیشکشتم گرفتی زود باش باید بریم
ویلچرو کنار تختش گذاشتم و کمکش کردم بشینه دسته های ویلچرو گرفتمو بسمت اتاقی بزرگ که بایه تابلو به همه اطلاع میداد بخش توانبخشی و کار درمانی... هست باهم وارد شدیم سلامی کردیم واقایی بسمتمون اومد و به تهیونگ کمک کرد روی پاش وایسه پاهاش سست بود یه راهرو کوچیک که دوطرفش میله گذاشته شده بود بردش و بهش اموزش میداد چجوری باگرفتن دستاش به میله ها راه بره داشت تمام سعیشو میکرد و اروم اروم راه میرفت چهرش مث بچه های معصوم بود موهاش که با بلند شدنشون راهشو به جلوی چشماش باز کرده بود با پایین اوردن سرش قشنگ تا روی بینیش میومد چقد چهرش عوض شده بود خوشحال بودم که حداقل میتونست چند قدم راه بره از اتاق اومدم بیرون تا کمی اب بخورم که چشمم به اقای کیم (منظورش بابای تهیونگه) افتاد داشت وسط سالن راه میرفت تا چشمش بهم خورد بطرفم اومد منم کمی نزدیک تر رفتم سلامی کردم لبخند محوی زدو. سلام کرد ازون چهره عبوس همیشگی دراومده بود روی صندلی های ردیف شده توی سالن نشستیم که ازم پرسید
* تهیونگ حالش خوبه؟
سری تکون دادمو گفتم......
#Part۱۱۶
امروز باید بریم برا کار درمانی و توانبخشی
پتورو از روش کنار زدمو صداش زدم
.: تهیونگ پاشو باید بریم
تکون ارومی خوردو هومی گفت نفس عمیقی کشیدمو دوباره گفتم
.: پاشو دیگه بلند نشی اذیتت میکنما
تکون نخورد با خودم گفتم خودت خواستی
گاز محکمی از لپش گرفتم که عین این برق گرفته ها چشماشو باز کرد سریع سرمو بردم عقب دستشو رو گونش گذاشتو با حالت خواب الودی گفت
ــ خدایا سایشو از سرم کم نکن مردم با بوس و ماچ همدیگرو بیدار میکنن خانوم ما با گاز گرفتن زامبی مگه
بعدم سرشو به معنی تاسف تکون داد
خنده ای کردمو گفتم
.: شما اول خوب شو بوس و ماچ پیشکشت
چشماشو ریز کردو گفت
ــ به اونجاهاشم میرسیم نگران نباش بیا کمک کن تختو بیار بالا
نزدیک تر رفتمو تختشو دادم بالا یهو دستمو کشید و سرمو اورد نزدیک صورتش گاز ارومی از گوشم گرفتو بوسی به گونم زدو گفت
ــ اینم پیشکشم
اخمی کردمو گفتم
.: خوب پیشکشتم گرفتی زود باش باید بریم
ویلچرو کنار تختش گذاشتم و کمکش کردم بشینه دسته های ویلچرو گرفتمو بسمت اتاقی بزرگ که بایه تابلو به همه اطلاع میداد بخش توانبخشی و کار درمانی... هست باهم وارد شدیم سلامی کردیم واقایی بسمتمون اومد و به تهیونگ کمک کرد روی پاش وایسه پاهاش سست بود یه راهرو کوچیک که دوطرفش میله گذاشته شده بود بردش و بهش اموزش میداد چجوری باگرفتن دستاش به میله ها راه بره داشت تمام سعیشو میکرد و اروم اروم راه میرفت چهرش مث بچه های معصوم بود موهاش که با بلند شدنشون راهشو به جلوی چشماش باز کرده بود با پایین اوردن سرش قشنگ تا روی بینیش میومد چقد چهرش عوض شده بود خوشحال بودم که حداقل میتونست چند قدم راه بره از اتاق اومدم بیرون تا کمی اب بخورم که چشمم به اقای کیم (منظورش بابای تهیونگه) افتاد داشت وسط سالن راه میرفت تا چشمش بهم خورد بطرفم اومد منم کمی نزدیک تر رفتم سلامی کردم لبخند محوی زدو. سلام کرد ازون چهره عبوس همیشگی دراومده بود روی صندلی های ردیف شده توی سالن نشستیم که ازم پرسید
* تهیونگ حالش خوبه؟
سری تکون دادمو گفتم......
۷.۰k
۳۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.