سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۱۸





بعد از گذشت حدودا چهل دیقه بابای تهیونگ اومد بیرون لبخندی رو صورتش نقش بسته بود بسمتم اومدو یهو کشیدتم تو بغلش شوکه شده بودم محکم فشارم دادو ازم جدا شدو گفت
* باورت میشه بهم گفت بابا میدونی چقد خوشحالم ازت ممنونم دخترم اگه تو نبودی هیچ وقت جرعت اینو پیدا نمیکردم باهاش حرف بزنم واقعا ازت ممنونم

لبخندی زدمو گفتم

.: منکه کاری نکردم خوشحالم هردوتون خوشحالین برای من همینکه خو شحال باشه کافیه
سرشو تکون دادو گفت
* خب من باید برم این چندماه کارام خیلی عقب افتاده

باشه ای گفتمو خداحافظی کردم و رفتم داخل بیمارستان دم در اتاقش ایستادم تقه ای بدر زدمو دروباز کردم سرمو از بین در بردم تو اتاق گفتم

.: اجازه هست
ــ خیر اجازه نیس
دروباز کردم و رفتم داخل و گفتم
.: اصلا من به اجازه تو نیاز ندارم بی نمک
کنارش نشستم که گفت
ــ ا/ت
.: جانم
ــ ممنونم
.: بابته
ــ اینکه کمکم کردی با بابام حرف بزنم
شیطون خندیدمو گفتم
.: خب دیگه ما اینیم
لپمو کشید و گفت
ــ اخ من قربون شما برم
.: خدانکنه
ــ ا/ت
.: هوم
ــ خیلی دوست دارم
ازین اعتراف یهوییش شوکه شدم در جواب گفتم
.: ولی من دوست ندارم
اخمی کرد که گفتم
.: بلکه عاشقتم

یهو در باز شد و کوک و سوجین باهم وارد اتاق شدن کوک دستشو دور شونه سوجین انداخته بود یهو کوک با لحن مسخره ای گفت
+به به دوتا کرکس عاشق بد نگذره
اخمی کردمو گفتم

.: به شماهم بد نگذره سوجین خانوم چه عجب ماشمارو دیدیم
تهیونگ داشت با چشمای گشاد شده نگام میکرد متوجه شدم اون هنوز از رابطه این دوتا خبر نداره روبهش گفتم....
دیدگاه ها (۲)

#سرنوشت#Part۱۱۹.: خب بزار برات بگم این دوتا وقتی تو. تصادف ک...

#سرنوشت#Part۱۲۰امروز بعد سه ماه تهیونگ پاشو گذاشت گذاشت توخو...

#سرنوشت#Part۱۱۷سری تکون دادمو گفتم.: اره حالش خوبه الانم دار...

#سرنوشت#Part۱۱۶امروز باید بریم برا کار درمانی و توانبخشی پت...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭 ⁹ بعد از چند دقیقه که همه چیز رو بر...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁵ باید به جوری از دلش دربیارم، اصلا ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط