سرنوشت

#سرنوشت
#Part۱۱۷




سری تکون دادمو گفتم
.: اره حالش خوبه الانم داره تمرین میکنه
که راه بره
لبخندی زدو سرشو تکون دادو گفت
* فقط میخاستم یه نظر ببینمش میخام برگردم
اخمی کردمو گفتم
.: مگه نمیخاستین باهاش حرف بزنین اونم منتطره باهاش حرف بزنین انگار اونم دلش براتون تنگه پس اول باهم حرف بزنین
سرشو انداخت پایین اهی کشید وگفت
*فک نکنم بخاد منو ببینه اخه من باهاش بد رفتار کردم ازهمون 13. 14سالگیش
درادامه گفتم
.: خودتون که پسرتونو بیشتر ازمن میشناسین اون خیلی مهربونه مطمئنم چیزی تو دلش نیس فقط میخاد بهش توضیح بدین همین
حرفم تموم شد که پرستار تهیونگو با ویلچر اورد بیرون تاچشمش به باباش افتاد انگار چشماش برقی زد ولی سرشو انداخت پایین بطرفش رفتمو از پرستار تشکری کردمو اروم در گوشش گفتم
.: فرصتش پیش اومده پس باید باهاش حرف بزنی هوم میدونم توعم دلت براش تنگ شده پس حرفمو زمین ننداز و باهاش صحبت کن

سرشو برگردوند طرفم و گفت
ــ ولی..
نذاشتم حرفش کامل بشه اخمی کردمو گفتم
.: کی رو حرف خانومش حرف میزنه حرف نباشه

سکوت کرد با هل دادن ویلچر بسمت اقای کیم رفتیم تو اتاق تنهاشون گذاشتم و تو محوطه بیمارستان نشسته بودم....
دیدگاه ها (۱۳)

#سرنوشت#Part۱۱۸بعد از گذشت حدودا چهل دیقه بابای تهیونگ اومد ...

#سرنوشت#Part۱۱۹.: خب بزار برات بگم این دوتا وقتی تو. تصادف ک...

#سرنوشت#Part۱۱۶امروز باید بریم برا کار درمانی و توانبخشی پت...

#سرنوشت#Part۱۱۵چشماشو باز کرد نگاهی به دستش انداختو گفتــ ای...

عاشق یه خلافکار شدم پارت ۹چند دیقه طول کشید ولی بالاخره اومد...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_230_ول کن اونو+هن؟ اشاره...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط