یون سوک داشت دیوونه می شد اما نمیتونست امیدش رو از دست بد
یون سوک داشت دیوونه می شد اما نمیتونست امیدش رو از دست بده چون برای خواهر کوچولوش زود بود که اتفاقی بیفته
تقریبا نیم ساعت که گذشته و جونگکوک به هوش اومد
هایون: جونگکوک داداشی ،خرگوشم هق به هوش اومدی هق میدونی چقدر نگرانت بودم خوبی ؟
جونگکوک : سرم به شدت درد میکرد دنده هام هم به شدت در میکردند بالاخره تونستم چشمام رو باز کنم اطرافم رو نگاه کردم همه جا سفید بود احساس کردم یکی داره با من حرف میزنه اما نمیدونستم کی بود تا اینکه تونستم ببینمش
هایون خواهرم بود خواستم بهش بگم نگران نباش من خوبم اما نمیتونستم انگار عضله های لبم کلا بی حس شده بود نمیتونستم چیزی بگم برای همین به سختی زیاد چشمام رو باز و بسته کردم
خدایا خواهرم چرا آنقدر آشفته شده اینا همش به خاطر منه یکدفعه یک چیزی یادم اومد توی اون تصادف ... اره درسته توی اون تصادف بورام هم اونجا بود یعنی ..یعنی الان کجاست حالش چطوره اوف خدا چرا نمیتونم حرف بزنم
دکتر : خب آقای جئون میبینم که به هوش اومدی خب پسر جون چرا مواظب نبودی خواهرت نصف جون شد ، خب بزار یک چند تا تست ازت بگیرم
از دید نویسنده: دکتر با وسایلش ضربه به پا و دست جونگکوک زد و اون تونست اونا رو حرکت بده اما تا ازش خواست که حرف بزنه دید نمیتونه برای همین مجبور شدند ازش ام ار آی بگیرند
دکتر : تا جواب ام ار آی بیاد نمیتونم چیزی بگم اما به احتمال زیاد تا فردا صبح بتونید حرف بزنید
هایون: آقای دکتر یعنی برادرم خوب میشه میتونه حرف بزنه؟
دکتر : به احتمال ۹۸درصد که میتونه
جونگکوک: اوففف خدا چرا نمیتونم حرف بزنم
بعد از جواب ام ار آی
دکتر: خب همونطور که گفتم آقای جئون تا فردا میتونند مثل گذشته حرف بزنند چون ضربه به سرشون خورده باعث این اتفاق شده
هایون: خیلی ممنون
فردا صبح
دکتر: پسرم ببین میتونی چیزی بگی
نویسنده: با فشار زیادی که به گلوش داد بالاخره تونست یک چیزی بگه اگه نمیتونست حرف بزنه قطعا دیوونه میشد چون یک روزه که از بورام بهش خبر نداده بودند
جونگکوک : ب...ب..ل..ه..
دکتر : خب خداروشکر این مشکل هم بر طرف شد ، جاییت درد نمیکنه؟
جونگکوک: سس..ر..م ، د..ن..د..ه ..ه..ا..م
دکتر : اون به دلیل ضربه سختی که که خورده و عملی که داشتی هستش نگران نباش امیدوارم که زودتر خوب بشی
جونگکوک: م..م..ن..و..ن.
دکتر: بلا به دور
هایون:خیلی ازتون ممنونم دکتر خیلی لطف کردین
دکتر : کاری نکردم وظیفم بود
جونگکوک : بالاخره تونستم چیزی بگم
ه...ا...ی..و..ن
هایون: جانم داداشی ،جانم
جونگکوک: بب..وو..ر...ا..م
هایون: خدایا چی بگم بهش
بورام خوبه اون توی یک اتاق دیگه است
جونگکوک : م..ی.ش..ه بب..ی..ن..م..ش
هایون : نه داداشی تو الان حالت خوب نیست ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه ♡
تقریبا نیم ساعت که گذشته و جونگکوک به هوش اومد
هایون: جونگکوک داداشی ،خرگوشم هق به هوش اومدی هق میدونی چقدر نگرانت بودم خوبی ؟
جونگکوک : سرم به شدت درد میکرد دنده هام هم به شدت در میکردند بالاخره تونستم چشمام رو باز کنم اطرافم رو نگاه کردم همه جا سفید بود احساس کردم یکی داره با من حرف میزنه اما نمیدونستم کی بود تا اینکه تونستم ببینمش
هایون خواهرم بود خواستم بهش بگم نگران نباش من خوبم اما نمیتونستم انگار عضله های لبم کلا بی حس شده بود نمیتونستم چیزی بگم برای همین به سختی زیاد چشمام رو باز و بسته کردم
خدایا خواهرم چرا آنقدر آشفته شده اینا همش به خاطر منه یکدفعه یک چیزی یادم اومد توی اون تصادف ... اره درسته توی اون تصادف بورام هم اونجا بود یعنی ..یعنی الان کجاست حالش چطوره اوف خدا چرا نمیتونم حرف بزنم
دکتر : خب آقای جئون میبینم که به هوش اومدی خب پسر جون چرا مواظب نبودی خواهرت نصف جون شد ، خب بزار یک چند تا تست ازت بگیرم
از دید نویسنده: دکتر با وسایلش ضربه به پا و دست جونگکوک زد و اون تونست اونا رو حرکت بده اما تا ازش خواست که حرف بزنه دید نمیتونه برای همین مجبور شدند ازش ام ار آی بگیرند
دکتر : تا جواب ام ار آی بیاد نمیتونم چیزی بگم اما به احتمال زیاد تا فردا صبح بتونید حرف بزنید
هایون: آقای دکتر یعنی برادرم خوب میشه میتونه حرف بزنه؟
دکتر : به احتمال ۹۸درصد که میتونه
جونگکوک: اوففف خدا چرا نمیتونم حرف بزنم
بعد از جواب ام ار آی
دکتر: خب همونطور که گفتم آقای جئون تا فردا میتونند مثل گذشته حرف بزنند چون ضربه به سرشون خورده باعث این اتفاق شده
هایون: خیلی ممنون
فردا صبح
دکتر: پسرم ببین میتونی چیزی بگی
نویسنده: با فشار زیادی که به گلوش داد بالاخره تونست یک چیزی بگه اگه نمیتونست حرف بزنه قطعا دیوونه میشد چون یک روزه که از بورام بهش خبر نداده بودند
جونگکوک : ب...ب..ل..ه..
دکتر : خب خداروشکر این مشکل هم بر طرف شد ، جاییت درد نمیکنه؟
جونگکوک: سس..ر..م ، د..ن..د..ه ..ه..ا..م
دکتر : اون به دلیل ضربه سختی که که خورده و عملی که داشتی هستش نگران نباش امیدوارم که زودتر خوب بشی
جونگکوک: م..م..ن..و..ن.
دکتر: بلا به دور
هایون:خیلی ازتون ممنونم دکتر خیلی لطف کردین
دکتر : کاری نکردم وظیفم بود
جونگکوک : بالاخره تونستم چیزی بگم
ه...ا...ی..و..ن
هایون: جانم داداشی ،جانم
جونگکوک: بب..وو..ر...ا..م
هایون: خدایا چی بگم بهش
بورام خوبه اون توی یک اتاق دیگه است
جونگکوک : م..ی.ش..ه بب..ی..ن..م..ش
هایون : نه داداشی تو الان حالت خوب نیست ...
امیدوارم خوشتون اومده باشه ♡
۱۲.۷k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.