پارت بیســت و دوم "
#پارت_بیســت_و_دوم "
با دیدنش توی کمپانی لبخندی زدم و از کنارش رد شدم
شوگا: نبـاید سلام میـدادی؟
دوباره پوزخندی زدم و برگشتم پیـشش:)
یونا: اومدم وسایلام و جمع کنـم.. من میخوام برم
شوگا: تا وقتی یه طراح دیگه پیدا نشه نمیـتونی بِری پارک یونـا..
لبخندی زدم و گفتم:پس وسایلام برای خودتون... من دیگـه نمیام
با تعجب نگاهم کرد ! شونه هام و انداختم بالا و گفتم: برای موندنم چندتا شرط دارم
شوگا: چه شَرطـی؟
یونا:دیگه بهم بی احتـرامی نمیکنـی.. تا یه ماه هرکار خواستم انجام میدی
شوگا:لازم نکـرده..برو وسایلات و جمع کن ! تو اخراجـی..
با شنیدن صدای سونبه هیون پوزخندی زدم و نگاهش کردم
سونبه هیون: داری چیکار میکنـی؟ من دیگه نمیتونم طراح بهتری از یونا با این سطح حقوق گیر بیارم
شوگا: یه طراح دیگه بیاریـد..حقوقش و خودم بیشتر از چیزی ک حتی یه سلبریتی بخواد بهش میدم
سونبه هیون:متاسفم..ولی نمیـشه^^ و بعد دستم و گرفت و گفت:میتونی بری کارِت و انجام بدی دختـرم.. لبخندی زد و ادامه داد: میتونی امروز بری خونه.. خیلی خسته ای^^ و بعد با اخم ب شوگا نگاهی کرد و رفت
شوگا هم سعی کرد خونسرد باشه.. گوشیش و کوبید زمین و سریع از پله ها پایین رفت و ب سمت خونه راه افتاد
لبخندی زدم و تو دلم گفتم:حالا ک ازمن بدت میـاد..بیا یکم طعم تنفرشو بیشتر کنیم میـن یونگی
با خنده از پله ها رفتم پایین و ب سمت پارکینگ رفتم^^
داشت ماشینش و روشن میکرد و به سمت خونه میرفت.. زدم ب شیشه ی ماشینش ک شیشه رو داد پایین و گفت: باز چِتـه روانی؟
یونـا: ماشینـم ...یادم رفت بیارمش.. میشه برسونیم؟
ب روبروش نگاهی انداخت و گفت: اون ماشین سیاهه..مگه برای تو نیست؟
پوکر نگاهش کردم..فکر میکردم نمیدونه
پوزخندی زد و گفت: تا زیر لاستیکای ماشین لِهت نکردم برو کنار
یونا:عاا یادم رفته بود..ماشینم خراب شده
بدون مقدمه در ماشینشو باز کردم و روی صندلی شاگرد نِشستم
گفت:چیکار میکنی؟پیاده شو!
لبخندی زدم و گفتم: جام خـوبه.. راستـی ..من سر همین خیابون بغلی پیاده میشم
با اخم نفسشو بیرون داد و شروع کرد ب رانندگی کردن
.
.
.
شوگا:دیگه پیاده شو
لبخندی زدم و تشکر کردم بعدش پیاده شدم
.
.
.
با زنگ خوردن گوشیم سریع جواب دادم..بک بود..پدر شوگا
یونا:سـلام..بله؟
بک: شوگـا حالش خوب نیـست..فوری خودتو برسون
با شنیدن این حرفش فوری رفتم سمت خونشون
.
.
.
در زدم..خدمتکار با نگرانی در رو باز کرد و گفت :بفرمایید تو
سریع رفتم پیش پدرش و گفتم:چیشـده؟
گفت:تو همیشـه آرومش میکردی.. تو میتونی درکش کنی..از صبحه ک توی اتاقه و بیرون نیومده! خیلی نگران دویدم سمت اتاقش و در زدم..
یونا:در رو باز کن!شوگا..صدامو میشنـوی؟ داد کشیـدم:شوگا..در رو باز کن!
شوگا: لطفا برو یونـا..اینجا چیزی واسه دیدن نیسـت..
((پایان پارت ۲۳))
با دیدنش توی کمپانی لبخندی زدم و از کنارش رد شدم
شوگا: نبـاید سلام میـدادی؟
دوباره پوزخندی زدم و برگشتم پیـشش:)
یونا: اومدم وسایلام و جمع کنـم.. من میخوام برم
شوگا: تا وقتی یه طراح دیگه پیدا نشه نمیـتونی بِری پارک یونـا..
لبخندی زدم و گفتم:پس وسایلام برای خودتون... من دیگـه نمیام
با تعجب نگاهم کرد ! شونه هام و انداختم بالا و گفتم: برای موندنم چندتا شرط دارم
شوگا: چه شَرطـی؟
یونا:دیگه بهم بی احتـرامی نمیکنـی.. تا یه ماه هرکار خواستم انجام میدی
شوگا:لازم نکـرده..برو وسایلات و جمع کن ! تو اخراجـی..
با شنیدن صدای سونبه هیون پوزخندی زدم و نگاهش کردم
سونبه هیون: داری چیکار میکنـی؟ من دیگه نمیتونم طراح بهتری از یونا با این سطح حقوق گیر بیارم
شوگا: یه طراح دیگه بیاریـد..حقوقش و خودم بیشتر از چیزی ک حتی یه سلبریتی بخواد بهش میدم
سونبه هیون:متاسفم..ولی نمیـشه^^ و بعد دستم و گرفت و گفت:میتونی بری کارِت و انجام بدی دختـرم.. لبخندی زد و ادامه داد: میتونی امروز بری خونه.. خیلی خسته ای^^ و بعد با اخم ب شوگا نگاهی کرد و رفت
شوگا هم سعی کرد خونسرد باشه.. گوشیش و کوبید زمین و سریع از پله ها پایین رفت و ب سمت خونه راه افتاد
لبخندی زدم و تو دلم گفتم:حالا ک ازمن بدت میـاد..بیا یکم طعم تنفرشو بیشتر کنیم میـن یونگی
با خنده از پله ها رفتم پایین و ب سمت پارکینگ رفتم^^
داشت ماشینش و روشن میکرد و به سمت خونه میرفت.. زدم ب شیشه ی ماشینش ک شیشه رو داد پایین و گفت: باز چِتـه روانی؟
یونـا: ماشینـم ...یادم رفت بیارمش.. میشه برسونیم؟
ب روبروش نگاهی انداخت و گفت: اون ماشین سیاهه..مگه برای تو نیست؟
پوکر نگاهش کردم..فکر میکردم نمیدونه
پوزخندی زد و گفت: تا زیر لاستیکای ماشین لِهت نکردم برو کنار
یونا:عاا یادم رفته بود..ماشینم خراب شده
بدون مقدمه در ماشینشو باز کردم و روی صندلی شاگرد نِشستم
گفت:چیکار میکنی؟پیاده شو!
لبخندی زدم و گفتم: جام خـوبه.. راستـی ..من سر همین خیابون بغلی پیاده میشم
با اخم نفسشو بیرون داد و شروع کرد ب رانندگی کردن
.
.
.
شوگا:دیگه پیاده شو
لبخندی زدم و تشکر کردم بعدش پیاده شدم
.
.
.
با زنگ خوردن گوشیم سریع جواب دادم..بک بود..پدر شوگا
یونا:سـلام..بله؟
بک: شوگـا حالش خوب نیـست..فوری خودتو برسون
با شنیدن این حرفش فوری رفتم سمت خونشون
.
.
.
در زدم..خدمتکار با نگرانی در رو باز کرد و گفت :بفرمایید تو
سریع رفتم پیش پدرش و گفتم:چیشـده؟
گفت:تو همیشـه آرومش میکردی.. تو میتونی درکش کنی..از صبحه ک توی اتاقه و بیرون نیومده! خیلی نگران دویدم سمت اتاقش و در زدم..
یونا:در رو باز کن!شوگا..صدامو میشنـوی؟ داد کشیـدم:شوگا..در رو باز کن!
شوگا: لطفا برو یونـا..اینجا چیزی واسه دیدن نیسـت..
((پایان پارت ۲۳))
۴۱.۶k
۲۲ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.