مرد مسنی به همراه پسر سالهاش در قطار نشستند

”مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشستند.
به محض شروع حرکت قطار، پسر که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.
دستش را از پنجره بیرون برد و فریاد زد: «پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن.»
مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
در ردیف مقابل آن‌ها، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.
ناگهان پسر دوباره با هیجان فریاد زد: «پدر نگاه کن دریاچه، پرنده‌ها و ابرها با قطار حرکت می‌کنن.»
زوج جوان پسر را گاهی با دلسوزی و گاهی با تمسخر نگاه می‌کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.
او با لذت آن را لمس کرد و دوباره فریاد زد: «پدر قطره‌های باران را نگاه کن همه‌جا هستن.»
زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌«چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟»
مرد مسن گفت: «ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم، امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.»“

- قضاوت کار ما نیست.
دیدگاه ها (۰)

mood🚶🏼‍♂️

mood🚶🏼‍♂️

#تیکه_کتاب اژدهای کوچک پرسید: «اگه بعضی‌ها از من یا کار‌هام ...

#تیکه_کتاب «چشم‌های تو مرا به این روز انداخت. این نگاه تو کا...

تاوان خوشبختی اینده ات را اکنون پس بده

black flower(p,288)

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط