ᴘᴀʀᴛ 2
ᴘᴀʀᴛ 2
تهیونگ ویو
آماده شده بودیم منتظر بودیم اوضاع آروم تر بشه
هانول : دیگه میتونیم بریم
اومد طرف من
هانول : آماده ای؟
تهیونگ : آره فقط زود باشید
هانول : باشه
سریع راه افتادیم سمت ماشین و بعد از سوار شدن به سمت همون خونه حرکت کردیم
............
وقتی رسیدیم پیاده شدیم خونه ی ساده ای بود عجیبه معمولا همچین آدمایی توی عمارت زندگی میکنن رفتیم داخل حیاط و در زدیم اما صدایی نیومد دوباره در زدیم اما بازم خبری نشد به هانول نگاه کردم امیدوارم چیزی ک فکر میکنم نباشه با لگد درو شکوندم و رفتیم داخل رد خون.... نه نباید اینطوری بشه رد خونو دنبال کردم و رسیدم به آشپزخونه
نگاه کردم......
تهیونگ : دیر رسیدیم...
هانول : باید بریم
زل زده بودم بهشون ولی با کشیده شدن دستم توسط هانول نگاهمو ازشون گرفتم و دوییدم از خونه بیرون نباید دیر میرسیدیم کار خودشه ولی من بهش نشون میدم تو کار من دخالت کردن یعنی چی ....
*فلش بک به شب*
ا/ت ویو
خیلی خسته بودم درو با کیلید باز کردم و رفتم داخل
ا/ت : سلام ماماننن
رفتن داخل جوابی نشنیدم عجیبه همیشه جوابمو میدادن یه مایع قرمزی کف زمین ریخته بود این چیه؟
دنبالش کردم ک رسیدم به آشپزخونه با چیزی ک دیدم چشمام چهار تا شد....
فکم قفل شده بود خشک شده بودم سرجام فقط زل زده بودم بهشون این امکان نداره....
ا/ت : نه....
ا/ت : نههه (با داد)
رفتم سمتشون
ا/ت : کی اینکارو کرده کییی
...........
از زبان راوی :
آمبولانس اومده بود اونا مرده بودن پدر و مادر ا/ت مرده بودن دیگه ا/ت هیچکسو نداشت...
یه گوشه نشسته بود و به جنازه پدر و مادرش زل زده بود
.. : حالتون خوبه؟
ا/ت جوابی نداد
.. : متاسفم
اینو گفتن و رفتن حالا دیگه فقط ا/ت مونده بود و یه خونه خالی نمیدونست باید چیکار کنه اینا تقصیر کی بود؟
لب جدول تو کوچه نشسته بود و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود....کم کم بلند شد و رفت تو خونه خونه ای ک حالا خالی مونده بود
تهیونگ ویو
آماده شده بودیم منتظر بودیم اوضاع آروم تر بشه
هانول : دیگه میتونیم بریم
اومد طرف من
هانول : آماده ای؟
تهیونگ : آره فقط زود باشید
هانول : باشه
سریع راه افتادیم سمت ماشین و بعد از سوار شدن به سمت همون خونه حرکت کردیم
............
وقتی رسیدیم پیاده شدیم خونه ی ساده ای بود عجیبه معمولا همچین آدمایی توی عمارت زندگی میکنن رفتیم داخل حیاط و در زدیم اما صدایی نیومد دوباره در زدیم اما بازم خبری نشد به هانول نگاه کردم امیدوارم چیزی ک فکر میکنم نباشه با لگد درو شکوندم و رفتیم داخل رد خون.... نه نباید اینطوری بشه رد خونو دنبال کردم و رسیدم به آشپزخونه
نگاه کردم......
تهیونگ : دیر رسیدیم...
هانول : باید بریم
زل زده بودم بهشون ولی با کشیده شدن دستم توسط هانول نگاهمو ازشون گرفتم و دوییدم از خونه بیرون نباید دیر میرسیدیم کار خودشه ولی من بهش نشون میدم تو کار من دخالت کردن یعنی چی ....
*فلش بک به شب*
ا/ت ویو
خیلی خسته بودم درو با کیلید باز کردم و رفتم داخل
ا/ت : سلام ماماننن
رفتن داخل جوابی نشنیدم عجیبه همیشه جوابمو میدادن یه مایع قرمزی کف زمین ریخته بود این چیه؟
دنبالش کردم ک رسیدم به آشپزخونه با چیزی ک دیدم چشمام چهار تا شد....
فکم قفل شده بود خشک شده بودم سرجام فقط زل زده بودم بهشون این امکان نداره....
ا/ت : نه....
ا/ت : نههه (با داد)
رفتم سمتشون
ا/ت : کی اینکارو کرده کییی
...........
از زبان راوی :
آمبولانس اومده بود اونا مرده بودن پدر و مادر ا/ت مرده بودن دیگه ا/ت هیچکسو نداشت...
یه گوشه نشسته بود و به جنازه پدر و مادرش زل زده بود
.. : حالتون خوبه؟
ا/ت جوابی نداد
.. : متاسفم
اینو گفتن و رفتن حالا دیگه فقط ا/ت مونده بود و یه خونه خالی نمیدونست باید چیکار کنه اینا تقصیر کی بود؟
لب جدول تو کوچه نشسته بود و به یه نقطه نامعلوم خیره شده بود....کم کم بلند شد و رفت تو خونه خونه ای ک حالا خالی مونده بود
۶.۷k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.