پارت 1:
پارت 1:
( پرواز شماره 609 به وقت کره)
................
آتنا هی میزد به بازوم
+پاشو دختر.. پاشوو دیر میشه ها!
-چی.. چی میگی نکنه بلندگو اعلام کرد،..
+واای دختر پس من چیه هی میزنم به بازوی خانوم خرسه بیدار نمیشه/:
از سر جام پاشدم همونجا یه قهقه ای زدم
-وااای. خوب حالا بریم فسقل؟ آخر باز از پرواز چا میمونم این آخرین بلیطی بود که تونستیم گیر بیارم اگه یادت باشه
بدون اینکه بزار حرفمو کامل کنم باز مو گرفت کشیدتم سمت در چمدونام همرام کشیده میشد...
-یاااا بیشعور دستمو کندییی
کنار هواپیما دستمو ول کرد
+چه کنیم اگه یه ساعتم اونجا میموندیم شما خانوم باز ور ور میکردین:/.)
( باز همون دعواهای همیشگی و قهر کردنا من شروع شد...)
دسته چمدونمو گرفتم رمو کردم اونور قدما تند رفتم تو هواپیما..
رو ردیف آخر نشستم چمدونمم گذاشتم قفسه بالا رو سرم.
لب لوچمو آویزون کرده بودم..
که یهو آتی با عصبانیت اومد تو هواپیما
چمدونو چپوند کنار چمدون من تو قفسه
نشست کنارم کمربند خودشو بست من هنوز بی محلیش میکردم...
آرنجشو آروم زد به بازوم
+کمربندو نبندی یه اتفاقی میفته ها هیورین خانوم:\
این حرفش بیش تر حسریم کرد اوکی باو بیا الان میبندم با حرص تند قفلش جا انداختم
تکیه دادم سرمو به شیشه
همون موقه یه بارون شدیدی زد
دستمو اومدم بیارم بالا که آتی مچ دستمو تو دستاش گرفت
+...هنوز با من قهری؟(بیچاره همش اول اون پاقدم میشد:/).
-ایییش دستمو ول کن میخوام رو بارون تمرکز کنم...
+اوه اوه خدا به داد اون برسه اگه بیاد تو رو بگیره - _-(منظورش کای بود:|).
چش غره داغی بش رفتم که خودشم متوجه شد منظورمو
یه خنده آرومی زد
-خیلی خوبخوب باو اینجوری جوش نیار
یه مُشتی محکم رو بازوش خوابوندم
باز رومو کردم طرف پنجره
که یهو دیدم گونم آبکی شد!
+... ببخشید دیگه اونی نمیخوای ببخشی الانا نزدیکه بریسیما
خنده کوچیکی کردم
-خخخ باشه حالا انقد خودتو لوس نکن😂
اینبار یه گاز خیلی محکم همون جا رژش کرد
+یااااا باز داری نظرمو عوض میکنیاااا
.........................
حدود یه ساعتی از پرواز گذشت
بالاخره الان رو آسمون کره بودیم سئوول
کم کم داشت هواپیما ارتفاشو کم میکرد
مهماندارا هواپیما از بلند گو اعلام کردن که کمربندامونو باز کنیم
و وسایلمونو بزاریم پایین
ماهم همینکارو کردیم
دو دقیقه بعد اراتفامون کم شد و رو باند فرودگاه کوکائو فرود اومدیم،
دست آتیو گرفتم و از تو شلوغی زدیم بیرون از هواپیما اومدیم بیرون
جلو در ورودی یهو پام احساس کردم سیخ شد سرجام خشکم زد
طبق معمول باز دستمو میکشید
-چرا.. خشک شدی سارا؟ :¦
سعی کردم طبیعی خودمو نشون بدم چون خود آتی چند بار قبل من اومده بود
-عام.. هیچی بریم دورمون میشه ها
بعد یه نیم ساعت که تموم کارامون کردیم
از فرودگاه اومدیم بیرون جلو ایستگاه تاکسی منتظر بودیم
آتنا:-اول بنظرم بریم یه رستوران شیک بعدش بریم ملک املاکی چطوره؟
+اوه..یس یس فکره خوبیه.
همونجا یه تاکسی درس گرفتیم سوارش شدیم یه مرد مسنی راننده بود
-شما ایرانین؟!
+بله.
-آها.. امیدوارم که بهتون خوش بگذره°°
+خیلی ممنون
به سمت یکی از رستورانهای توریستی شیکش میرفتیم
به بیرون پنجره که نگاه میکردم هندز داشت بارون میبارید... بالاخره منم تونستم بیام اینجا شهر آرزوهای من...
بالاخره این همه سال انتظار به سر اومد و ما خیلی کم باهاشون فاصله داشتیم
در حد یه چند قدم..
( پرواز شماره 609 به وقت کره)
................
آتنا هی میزد به بازوم
+پاشو دختر.. پاشوو دیر میشه ها!
-چی.. چی میگی نکنه بلندگو اعلام کرد،..
+واای دختر پس من چیه هی میزنم به بازوی خانوم خرسه بیدار نمیشه/:
از سر جام پاشدم همونجا یه قهقه ای زدم
-وااای. خوب حالا بریم فسقل؟ آخر باز از پرواز چا میمونم این آخرین بلیطی بود که تونستیم گیر بیارم اگه یادت باشه
بدون اینکه بزار حرفمو کامل کنم باز مو گرفت کشیدتم سمت در چمدونام همرام کشیده میشد...
-یاااا بیشعور دستمو کندییی
کنار هواپیما دستمو ول کرد
+چه کنیم اگه یه ساعتم اونجا میموندیم شما خانوم باز ور ور میکردین:/.)
( باز همون دعواهای همیشگی و قهر کردنا من شروع شد...)
دسته چمدونمو گرفتم رمو کردم اونور قدما تند رفتم تو هواپیما..
رو ردیف آخر نشستم چمدونمم گذاشتم قفسه بالا رو سرم.
لب لوچمو آویزون کرده بودم..
که یهو آتی با عصبانیت اومد تو هواپیما
چمدونو چپوند کنار چمدون من تو قفسه
نشست کنارم کمربند خودشو بست من هنوز بی محلیش میکردم...
آرنجشو آروم زد به بازوم
+کمربندو نبندی یه اتفاقی میفته ها هیورین خانوم:\
این حرفش بیش تر حسریم کرد اوکی باو بیا الان میبندم با حرص تند قفلش جا انداختم
تکیه دادم سرمو به شیشه
همون موقه یه بارون شدیدی زد
دستمو اومدم بیارم بالا که آتی مچ دستمو تو دستاش گرفت
+...هنوز با من قهری؟(بیچاره همش اول اون پاقدم میشد:/).
-ایییش دستمو ول کن میخوام رو بارون تمرکز کنم...
+اوه اوه خدا به داد اون برسه اگه بیاد تو رو بگیره - _-(منظورش کای بود:|).
چش غره داغی بش رفتم که خودشم متوجه شد منظورمو
یه خنده آرومی زد
-خیلی خوبخوب باو اینجوری جوش نیار
یه مُشتی محکم رو بازوش خوابوندم
باز رومو کردم طرف پنجره
که یهو دیدم گونم آبکی شد!
+... ببخشید دیگه اونی نمیخوای ببخشی الانا نزدیکه بریسیما
خنده کوچیکی کردم
-خخخ باشه حالا انقد خودتو لوس نکن😂
اینبار یه گاز خیلی محکم همون جا رژش کرد
+یااااا باز داری نظرمو عوض میکنیاااا
.........................
حدود یه ساعتی از پرواز گذشت
بالاخره الان رو آسمون کره بودیم سئوول
کم کم داشت هواپیما ارتفاشو کم میکرد
مهماندارا هواپیما از بلند گو اعلام کردن که کمربندامونو باز کنیم
و وسایلمونو بزاریم پایین
ماهم همینکارو کردیم
دو دقیقه بعد اراتفامون کم شد و رو باند فرودگاه کوکائو فرود اومدیم،
دست آتیو گرفتم و از تو شلوغی زدیم بیرون از هواپیما اومدیم بیرون
جلو در ورودی یهو پام احساس کردم سیخ شد سرجام خشکم زد
طبق معمول باز دستمو میکشید
-چرا.. خشک شدی سارا؟ :¦
سعی کردم طبیعی خودمو نشون بدم چون خود آتی چند بار قبل من اومده بود
-عام.. هیچی بریم دورمون میشه ها
بعد یه نیم ساعت که تموم کارامون کردیم
از فرودگاه اومدیم بیرون جلو ایستگاه تاکسی منتظر بودیم
آتنا:-اول بنظرم بریم یه رستوران شیک بعدش بریم ملک املاکی چطوره؟
+اوه..یس یس فکره خوبیه.
همونجا یه تاکسی درس گرفتیم سوارش شدیم یه مرد مسنی راننده بود
-شما ایرانین؟!
+بله.
-آها.. امیدوارم که بهتون خوش بگذره°°
+خیلی ممنون
به سمت یکی از رستورانهای توریستی شیکش میرفتیم
به بیرون پنجره که نگاه میکردم هندز داشت بارون میبارید... بالاخره منم تونستم بیام اینجا شهر آرزوهای من...
بالاخره این همه سال انتظار به سر اومد و ما خیلی کم باهاشون فاصله داشتیم
در حد یه چند قدم..
۷.۴k
۱۸ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.