رمان پنج انگشتی
رمان پنج انگشتی
شخصیت ها: تیفانی-اقای هان-ته یون-
پارت اول
تیفانی:از بچه گی با بابام (اقای هان)و ته یون بزرگ شده بودم. هر وقت از بابام سراغ مامانمو میگرفتم میگفت رفته خونه خرید کنه الان ها ست که دیگه پیداش بشه.از پنج سالگی تاسیزده سالگی منتظرش بودم ولی نیومد.
ته یون:من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم (تیفانی)با یه بابا. تیفانی همیشه سراغ مامانمو از بابا میگرفت وگریه میکرد.ان موقع من خیلی کوچولو بودم و نمی فهمیدم که مامان کیه برعکس همه بچه ها که ماماناشون میومدن دم مهد کودک بچه ها شون می بردن خونه اون موقع تیفانی بهم میگفت اینا مامانن اون موقع میگفتم اصن ماماناشون چیکار میکنم که انقدر دوس شون داری بعد یه روز منو برد دم مدرسه اش او ماماناشون که بچه ها شونا بوس میکردم ناز میکردن براش کلی خوراکی و عروسک میخریدن دیدم اون روز سه ساعت از اتاقم بیرون نیمدمو در و قفل کردن و گریه کردم حالا می فهمیدم چرا انقدر تیفانی مامان می خواست.
اقای هان:نمی دونم چه جوری به بچه ها بگم اگه مامانشون از من طلاق گرفته و با برادر بزرگ تر شون از این شهر رفته.
۱۳سال بعد
تیفانی: بابام به شدت مرضی شده و تو بیمارستانه اما منو ته یون حسابی مراقبشی مو بهش سر میزنیم هر شب یکی مون پیشش تو بیمارستان می مونه من الان ۲۲ساله امه و ته یون هم ۱۸ سالشه دیگه هر دو مون فهمیدیم که مامان از بابا طلاق گرفته.
فردا ان روز
ته یون: امروز از بیمارستان به من زنگ زدن و گفتن خودتو تندی برسون من یه تا کسی گرفتمو رفتم اونجا که رسیدم به دکتر و پیدا کردم و گفتم چی شده دکتر ؟
دکتر گفت :متاسفم.
بعد دنیا دور سرم چرخید و چشام سیاهی رفت.وقتی چشامو باز کردم تیفانی با لا سرم دیدم.تیفانی داشت گوله گوله اشک می ریخت.
شخصیت ها: تیفانی-اقای هان-ته یون-
پارت اول
تیفانی:از بچه گی با بابام (اقای هان)و ته یون بزرگ شده بودم. هر وقت از بابام سراغ مامانمو میگرفتم میگفت رفته خونه خرید کنه الان ها ست که دیگه پیداش بشه.از پنج سالگی تاسیزده سالگی منتظرش بودم ولی نیومد.
ته یون:من یه خواهر بزرگتر از خودم داشتم (تیفانی)با یه بابا. تیفانی همیشه سراغ مامانمو از بابا میگرفت وگریه میکرد.ان موقع من خیلی کوچولو بودم و نمی فهمیدم که مامان کیه برعکس همه بچه ها که ماماناشون میومدن دم مهد کودک بچه ها شون می بردن خونه اون موقع تیفانی بهم میگفت اینا مامانن اون موقع میگفتم اصن ماماناشون چیکار میکنم که انقدر دوس شون داری بعد یه روز منو برد دم مدرسه اش او ماماناشون که بچه ها شونا بوس میکردم ناز میکردن براش کلی خوراکی و عروسک میخریدن دیدم اون روز سه ساعت از اتاقم بیرون نیمدمو در و قفل کردن و گریه کردم حالا می فهمیدم چرا انقدر تیفانی مامان می خواست.
اقای هان:نمی دونم چه جوری به بچه ها بگم اگه مامانشون از من طلاق گرفته و با برادر بزرگ تر شون از این شهر رفته.
۱۳سال بعد
تیفانی: بابام به شدت مرضی شده و تو بیمارستانه اما منو ته یون حسابی مراقبشی مو بهش سر میزنیم هر شب یکی مون پیشش تو بیمارستان می مونه من الان ۲۲ساله امه و ته یون هم ۱۸ سالشه دیگه هر دو مون فهمیدیم که مامان از بابا طلاق گرفته.
فردا ان روز
ته یون: امروز از بیمارستان به من زنگ زدن و گفتن خودتو تندی برسون من یه تا کسی گرفتمو رفتم اونجا که رسیدم به دکتر و پیدا کردم و گفتم چی شده دکتر ؟
دکتر گفت :متاسفم.
بعد دنیا دور سرم چرخید و چشام سیاهی رفت.وقتی چشامو باز کردم تیفانی با لا سرم دیدم.تیفانی داشت گوله گوله اشک می ریخت.
۷.۵k
۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.