رمان مثلث برمودا
#رمان_مثلث_برمودا
پارت⑧
و به سمت در رفتم و به الی گفتم تا ۲ نیا لوکیشن خونه ی جانی رو فرستادم از طرف من از بقییه خدافظی کن
الی:باش مراقب خودت باش
-خدافظ
رفتم برای اولین بار باید انسان می شدم به محل قرارمون با آدرینا و دلا رفتم نشسته بودن رو سکو سلام دادم و جوابمو دادن آدرینا گفت وقتشه باله هاتو بزار رو سنگ گفتم:درد داره
گفت:وا مگه آمپوله
- آمپول چیه
گفت: بعدا بهت میگم
باله هامو گزاشتم گفت:چشاتو ببند و کامل از آب خارج شو و دستتو بده به من کاری که گفتو کردم
گفت:چشاتو باز کن
چشامو باز کردم و وایییییییــــ
من انسان بودم پا داشتم و به قول آندیا خیلی سردمه
آندیا گفت صبر کن آروم قدم بردار
نمی تونم
همون موقع افتادم زمین چیزی تنم نبود باد میزد رنگ موهام مشکی شده بود
—الیس بلند شو باید بتونی
بلندم کرد داشتم سعی خودمو می کردم و موفق هم شدم
آندیا گفت بیا یه چیزی تنت کنم باید بری مهمونی می دونم هیچا هم بلد نیستی دلا رو میفرستم باهات بیاد
سرمو تکون دادم
باهم رفتیم سمت یه کلبه که آندیا گفت خونه ی خودشه
کلبه ی دنجی بود آندیا داشت با صورتم ور می رفت ودلا هم یه چیزی تنم می کرد که آندیا گفته اسمش لباسه
ساعت ۱ بود و منم حاضر بودم ایینه رو نگاه کردم
خیلی قشنگ شده بودم یه پیرهن آبی دکلته که روش یه مانتو ی صورتی کم رنگ بود کفشامم که صورتی اصلا نمی تونستم راه برم خیلی بلند بود یه شال صورتی هم رو سرم بود و آرایشمم قرمز و مشکی جیغ بود بایه چیزی که آندیا گفت ماشینه رفتیم سمت خونه ی جانی خونه که نبود ویلا بود یه حیاط بزرگ و سر سبز خونه هم بزرگ بود و سه طبقه بود در زدم و با بچه ها خدا حافظی کردم
درو یه نفر باز کرد و مانتو مو گرفت کف زمین سرامیک بود و صدای کفشام تو سالن پخش می شد همه جا تاریک بود و شمع رو زمین بود حالت راه درست کرده بود رفتم جلو جلو تر و..........
نویسنده:صبا
پارت⑧
و به سمت در رفتم و به الی گفتم تا ۲ نیا لوکیشن خونه ی جانی رو فرستادم از طرف من از بقییه خدافظی کن
الی:باش مراقب خودت باش
-خدافظ
رفتم برای اولین بار باید انسان می شدم به محل قرارمون با آدرینا و دلا رفتم نشسته بودن رو سکو سلام دادم و جوابمو دادن آدرینا گفت وقتشه باله هاتو بزار رو سنگ گفتم:درد داره
گفت:وا مگه آمپوله
- آمپول چیه
گفت: بعدا بهت میگم
باله هامو گزاشتم گفت:چشاتو ببند و کامل از آب خارج شو و دستتو بده به من کاری که گفتو کردم
گفت:چشاتو باز کن
چشامو باز کردم و وایییییییــــ
من انسان بودم پا داشتم و به قول آندیا خیلی سردمه
آندیا گفت صبر کن آروم قدم بردار
نمی تونم
همون موقع افتادم زمین چیزی تنم نبود باد میزد رنگ موهام مشکی شده بود
—الیس بلند شو باید بتونی
بلندم کرد داشتم سعی خودمو می کردم و موفق هم شدم
آندیا گفت بیا یه چیزی تنت کنم باید بری مهمونی می دونم هیچا هم بلد نیستی دلا رو میفرستم باهات بیاد
سرمو تکون دادم
باهم رفتیم سمت یه کلبه که آندیا گفت خونه ی خودشه
کلبه ی دنجی بود آندیا داشت با صورتم ور می رفت ودلا هم یه چیزی تنم می کرد که آندیا گفته اسمش لباسه
ساعت ۱ بود و منم حاضر بودم ایینه رو نگاه کردم
خیلی قشنگ شده بودم یه پیرهن آبی دکلته که روش یه مانتو ی صورتی کم رنگ بود کفشامم که صورتی اصلا نمی تونستم راه برم خیلی بلند بود یه شال صورتی هم رو سرم بود و آرایشمم قرمز و مشکی جیغ بود بایه چیزی که آندیا گفت ماشینه رفتیم سمت خونه ی جانی خونه که نبود ویلا بود یه حیاط بزرگ و سر سبز خونه هم بزرگ بود و سه طبقه بود در زدم و با بچه ها خدا حافظی کردم
درو یه نفر باز کرد و مانتو مو گرفت کف زمین سرامیک بود و صدای کفشام تو سالن پخش می شد همه جا تاریک بود و شمع رو زمین بود حالت راه درست کرده بود رفتم جلو جلو تر و..........
نویسنده:صبا
۳.۹k
۲۱ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.