نیستی
نیستی
و چنان باران،بر شیشه ی تنهایی میبارد
که خواب دل را برده است به کوچه های خلوت بارانی...
عابر تنهایی کوچه های باران شده ام
بی چتر،بی صدا و بی...تو نیستی
تا تکرار زمزمه های نبودنت را باور کنی
تا دستان باران را لمس کنی
و آغوش نسیم برگ ریز را بر شانه های خسته ام رها کنی...
برگهای بیقرار دل
یکی یکی میریزند نیستی
تا قدم بر آنها گذاری و کمی برایم از بیقراریشان شعربگویی
کاش پاییز دلم را نقش میزدی
با بودنت...
افسوس که در این همه پاییز،که برایت نقش زده ام دیگر نیستی
و چنان باران،بر شیشه ی تنهایی میبارد
که خواب دل را برده است به کوچه های خلوت بارانی...
عابر تنهایی کوچه های باران شده ام
بی چتر،بی صدا و بی...تو نیستی
تا تکرار زمزمه های نبودنت را باور کنی
تا دستان باران را لمس کنی
و آغوش نسیم برگ ریز را بر شانه های خسته ام رها کنی...
برگهای بیقرار دل
یکی یکی میریزند نیستی
تا قدم بر آنها گذاری و کمی برایم از بیقراریشان شعربگویی
کاش پاییز دلم را نقش میزدی
با بودنت...
افسوس که در این همه پاییز،که برایت نقش زده ام دیگر نیستی
۴.۷k
۱۸ آذر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.