نیستی

نیستی
و چنان باران،بر شیشه ی تنهایی میبارد
که خواب دل را برده است به کوچه های خلوت بارانی...
عابر تنهایی کوچه های باران شده ام
بی چتر،بی صدا و بی...تو نیستی
تا تکرار زمزمه های نبودنت را باور کنی
تا دستان باران را لمس کنی
و آغوش نسیم برگ ریز را بر شانه های خسته ام رها کنی...
برگهای بیقرار دل
یکی یکی میریزند نیستی
تا قدم بر آنها گذاری و کمی برایم از بیقراریشان شعربگویی
کاش پاییز دلم را نقش میزدی
با بودنت...
افسوس که در این همه پاییز،که برایت نقش زده ام دیگر نیستی
دیدگاه ها (۱۰)

این روزها عادتم شده است از باران نوشتنانگار دلم به غربتی با...

باران و تکرار حرفهای دلباران و بغض غریب دلتنگیباران و یک دری...

اینجا در امتداد لحظه های دلروبروی حضور یادی از جنس مهتابهمیش...

کنارت مینشینمدنیا را خاموش میکنملحظه ها را خواب میکنمو سکوت ...

ای کاش میشد دلتنگی رو مثل یه بیماری درمون کردمیرفتیم دکتر و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط