این روزها عادتم شده است از باران نوشتن

این روزها عادتم شده است از باران نوشتن
انگار دلم به غربتی بارانی رسیده است
چتر خاطرات بارانی هنوز بوی حضور دلتنگی را میدهد
و این همه حرف که از تکرار باران بر این دل مانده است...
میخواهم اینبار که باران آمد
به دیدارش نروم
چشمهایم را ببندم،تا دیگر بارانی نشوند...
میخواهم بدون هیچ یادی از فصلهای خزان دلم
تنها برای دلم شعر بخوانم
اصلا حواسم به دوردستهای یادت نباشد
خاطرت را با این همه خاطره به باران ندهم
آخر میترسم دوباره دل یادت کند،آن هم در باران!
این روزها هوای خاطره ها ابریست...
من خاطرت را با این همه باران چگونه بخواهم؟
و یا خاطرات دلم را در باران چگونه مرور کنم؟...
قضاوت با خودت...
دیدگاه ها (۶)

باران و تکرار حرفهای دلباران و بغض غریب دلتنگیباران و یک دری...

اینکه مینویسمت با اشک،در شعرهایی به رنگ احساس با بغضهایی از ...

نیستیو چنان باران،بر شیشه ی تنهایی میباردکه خواب دل را برده ...

اینجا در امتداد لحظه های دلروبروی حضور یادی از جنس مهتابهمیش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط