تک پارتی
#تک_پارتی
پدر یونگی: یونگی تو باید با جوکیونگ ازدواج کنی
یونگی: اما پدر من که گفتم اون و دوست ندارم، من فقط ا.ت رو دوست دارم
پدر یونگی: همین که گفتم این روی آینده شرکت تاثیر زیادی داره
درضمن همچیز آماده اس و فردا شب مراسم برگزار میشه
یونگی: با عصبانیت از عمارت زدم بیرون
پدرم حتی به تصمیماتی که میخوام برای زندگی خودم بگیرم ارزش قائل نیست و اهمیتی نمیده
من ا.ت رو دوست دارم ولی چطوری بهش بگم که دارم ازدواج میکنم
ویو ا.ت:
چندماهی میشد که با یونگی دوست بودم و عاشقش شده بودم
ا.ت: امروز یونگی باهام تماس گرفت و گفت که تو کافه همیشگی قرار بزاریم و رفتم
یونگی: خوش اومدی
ا.ت: ممنون،چیزی شده؟
یونگی: راستش ا.ت من باید یچیزی و بهت بگم
ا.ت: بگو
یهو ی پاکت بهم داد و گفت
یونگی: من دارم ازدواج میکنم
ا.ت: پاکتی که شوگا بهم داد کارت دعوت مراسمشون بود
ا.ت: د....داری شوخی میکنی دیگه نه
اصلا بامزه نبود
یونگی: نه ا.ت شوخی نمیکنم
من جوکیونگ و دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
زدن این حرفا اونم به ا.ت واقعا برام سخت بود
ا.ت: با هر حرفی که یونگی میزد صدای شکستن قلبم و میشنیدم، بغض گلوم و فشار میداد و حالم بد بود
ا.ت: امیدوارم خوشبخت بشید
یونگی: میای دیگه نه؟
ا.ت: آ.....آره میام
مـ....من باید برم فعلا خداحافظ
با سرعت از کافه اومدم بیرون و توی خیابونا زیر بارون قدم میزدم و اشک میریختم
شب مراسم:
ا.ت: امشب کسی که دوس داشتم داشت با یکی دیگه ازدواج میکرد
چون به یونگی قول داده بودم پس حاضر شدم و رفتم
یونگی: تقریبا همه مهمونا اومده بودن ولی خبری از ا.ت
چند مین گذشت که دیدم ا.ت اومد
یونگی: خوش اومدی
ا.ت: ممنون
لحظه ای که یونگی میخواست جوکیونگ و ببو.سه نتونستم تحمل کنم و از اونجا زدم بیرون
یونگی: با چشم دنبال ا.ت گشتم ولی نبود
چند بار بهش زنگ زدم تا جواب داد
یونگی: ا.ت تو کجایی میدونی چقدر نگرانت شدم
ا.ت: میدونی چیه یونگی من خیلی دوست داشتم ولی نشد که بهم برسیم ولی من تا ابد عاشقت میمونم
یونگی: ا.ت چی میگی بگو کجایی باید باهات حرف بزنم
ا.ت: جاییم که اولین بار با هم آشنا شدیم
یونگی: رفتم پیش ا.ت ولب حالش خیلی بد بود
ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت: خوبم آره خیلی خوبم (با بغض)
تو الان باید پیش همسرت باشی نه من پس برو پیشش
بعدش خواستم از خیابون ردشم یهو ی نور سفید جلوی دیدم و گرفت
یونگی: ا.ت خواست از خیابون رد بشه ولی با ی ماشین تصادف کرد
ا.ت حالت خوب میشه خواهش میکنم من و تنها نزار
من خیلی دوست دارم خیلیی اون ازدواج اجباری بود
ا.ت: مطمعنم تو با جوکیونگ خوشبخت میشی خیلی دوست دارم و بعد چشامو برای همیشه بستم
یونگی: کسی که عاشقش بودم کسی که براش هرکاری میکردم جلوی چشمم توی بغلم از دنیا رفت...
(پایان)
#فیک_شوگا
@b_t_s_ar_my2
پدر یونگی: یونگی تو باید با جوکیونگ ازدواج کنی
یونگی: اما پدر من که گفتم اون و دوست ندارم، من فقط ا.ت رو دوست دارم
پدر یونگی: همین که گفتم این روی آینده شرکت تاثیر زیادی داره
درضمن همچیز آماده اس و فردا شب مراسم برگزار میشه
یونگی: با عصبانیت از عمارت زدم بیرون
پدرم حتی به تصمیماتی که میخوام برای زندگی خودم بگیرم ارزش قائل نیست و اهمیتی نمیده
من ا.ت رو دوست دارم ولی چطوری بهش بگم که دارم ازدواج میکنم
ویو ا.ت:
چندماهی میشد که با یونگی دوست بودم و عاشقش شده بودم
ا.ت: امروز یونگی باهام تماس گرفت و گفت که تو کافه همیشگی قرار بزاریم و رفتم
یونگی: خوش اومدی
ا.ت: ممنون،چیزی شده؟
یونگی: راستش ا.ت من باید یچیزی و بهت بگم
ا.ت: بگو
یهو ی پاکت بهم داد و گفت
یونگی: من دارم ازدواج میکنم
ا.ت: پاکتی که شوگا بهم داد کارت دعوت مراسمشون بود
ا.ت: د....داری شوخی میکنی دیگه نه
اصلا بامزه نبود
یونگی: نه ا.ت شوخی نمیکنم
من جوکیونگ و دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم
زدن این حرفا اونم به ا.ت واقعا برام سخت بود
ا.ت: با هر حرفی که یونگی میزد صدای شکستن قلبم و میشنیدم، بغض گلوم و فشار میداد و حالم بد بود
ا.ت: امیدوارم خوشبخت بشید
یونگی: میای دیگه نه؟
ا.ت: آ.....آره میام
مـ....من باید برم فعلا خداحافظ
با سرعت از کافه اومدم بیرون و توی خیابونا زیر بارون قدم میزدم و اشک میریختم
شب مراسم:
ا.ت: امشب کسی که دوس داشتم داشت با یکی دیگه ازدواج میکرد
چون به یونگی قول داده بودم پس حاضر شدم و رفتم
یونگی: تقریبا همه مهمونا اومده بودن ولی خبری از ا.ت
چند مین گذشت که دیدم ا.ت اومد
یونگی: خوش اومدی
ا.ت: ممنون
لحظه ای که یونگی میخواست جوکیونگ و ببو.سه نتونستم تحمل کنم و از اونجا زدم بیرون
یونگی: با چشم دنبال ا.ت گشتم ولی نبود
چند بار بهش زنگ زدم تا جواب داد
یونگی: ا.ت تو کجایی میدونی چقدر نگرانت شدم
ا.ت: میدونی چیه یونگی من خیلی دوست داشتم ولی نشد که بهم برسیم ولی من تا ابد عاشقت میمونم
یونگی: ا.ت چی میگی بگو کجایی باید باهات حرف بزنم
ا.ت: جاییم که اولین بار با هم آشنا شدیم
یونگی: رفتم پیش ا.ت ولب حالش خیلی بد بود
ا.ت حالت خوبه؟
ا.ت: خوبم آره خیلی خوبم (با بغض)
تو الان باید پیش همسرت باشی نه من پس برو پیشش
بعدش خواستم از خیابون ردشم یهو ی نور سفید جلوی دیدم و گرفت
یونگی: ا.ت خواست از خیابون رد بشه ولی با ی ماشین تصادف کرد
ا.ت حالت خوب میشه خواهش میکنم من و تنها نزار
من خیلی دوست دارم خیلیی اون ازدواج اجباری بود
ا.ت: مطمعنم تو با جوکیونگ خوشبخت میشی خیلی دوست دارم و بعد چشامو برای همیشه بستم
یونگی: کسی که عاشقش بودم کسی که براش هرکاری میکردم جلوی چشمم توی بغلم از دنیا رفت...
(پایان)
#فیک_شوگا
@b_t_s_ar_my2
۳.۲k
۱۸ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.