خاطره
خاطره
p: 1
*ویو رایا*
سلام من رایا م خب 17سالمه و خب هیچ دوستی ندارم از، 10سالیم به قبل هیچی یادم نمیاد نمیدونم چرا صبح از خواب بیدار شدم رفتم صبحونه خوردم از مامانم خدافظی کردم رفتم مدرسه مدیر رو بلندگو اعلام کرد که قرار فردا بریم ارودو زنگ خونه خوردو رفتم خونه وسایلمو جمع کردمو خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم و رفتم مدرسه وسایلمو بردنم و رفتم تو اتوبوس نشتم رسیدیم جنگل با یه اکیپ افتادم تو یه چادر همه برا گردش رفتن ولی قرار بود قبل هوا تاریک بیایم پیش چارد ها رفتم رو کوه یه قلعه خیلی بزرگ و شیک دیدم یکی از هم دچاری هم امد گفت
«علامت رایا~ علامت هم چادرش&»
&رایا مدیر گفت قبل از هوا تاریک تو چادر باشی
~قشنگه نه؟
&خلی؟ من چیزی نمیبینم
*ویو رایا*
با اینکه اون ندیدش تعجب کردم رفتم تو قلعه یه قلعه کی با طلا نوشته هایی قشنگ داشت رفتم تو بزرگترین اتاق اونجا یه عکس بود انگا ملکه و پادشاه بودن پایین عکسه نوشته بود
_عزیز کرده چگونهٔ مرا درگیر کردی؟ دلم در دست تؤ گیر است پریزادهٔ ی قلبم
خیلی قشنگ بود رفتم انگار رسیدم به اول قصر که بالاش با الماس خاصی نوشته شده بود
_به جایگاه ابدی تهیونگ و ات خؤش امدید.
رفتم تو همون اتاق و دنبال یه چیزی گشتم که یه دفتر خاطره پیدا کردم چون هوا داشت تاریک میشد دفتر رو برداشتم و رفتم
....
نظرتون چیه؟ ادامش بدم؟
p: 1
*ویو رایا*
سلام من رایا م خب 17سالمه و خب هیچ دوستی ندارم از، 10سالیم به قبل هیچی یادم نمیاد نمیدونم چرا صبح از خواب بیدار شدم رفتم صبحونه خوردم از مامانم خدافظی کردم رفتم مدرسه مدیر رو بلندگو اعلام کرد که قرار فردا بریم ارودو زنگ خونه خوردو رفتم خونه وسایلمو جمع کردمو خوابیدم صبح از خواب بیدار شدم و رفتم مدرسه وسایلمو بردنم و رفتم تو اتوبوس نشتم رسیدیم جنگل با یه اکیپ افتادم تو یه چادر همه برا گردش رفتن ولی قرار بود قبل هوا تاریک بیایم پیش چارد ها رفتم رو کوه یه قلعه خیلی بزرگ و شیک دیدم یکی از هم دچاری هم امد گفت
«علامت رایا~ علامت هم چادرش&»
&رایا مدیر گفت قبل از هوا تاریک تو چادر باشی
~قشنگه نه؟
&خلی؟ من چیزی نمیبینم
*ویو رایا*
با اینکه اون ندیدش تعجب کردم رفتم تو قلعه یه قلعه کی با طلا نوشته هایی قشنگ داشت رفتم تو بزرگترین اتاق اونجا یه عکس بود انگا ملکه و پادشاه بودن پایین عکسه نوشته بود
_عزیز کرده چگونهٔ مرا درگیر کردی؟ دلم در دست تؤ گیر است پریزادهٔ ی قلبم
خیلی قشنگ بود رفتم انگار رسیدم به اول قصر که بالاش با الماس خاصی نوشته شده بود
_به جایگاه ابدی تهیونگ و ات خؤش امدید.
رفتم تو همون اتاق و دنبال یه چیزی گشتم که یه دفتر خاطره پیدا کردم چون هوا داشت تاریک میشد دفتر رو برداشتم و رفتم
....
نظرتون چیه؟ ادامش بدم؟
۸.۷k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.