پارت-۱۲
#پارت-۱۲
حال هانیه تعریفی نداشت واقعا
مثل ابر بهار گریه میکرد
بار اول این خانواده نبود همیشه وضع هانیه همین بود
به هانیه گفتم
به نظر من اینجا نمونی بهتره یه چند روز پاشو بیا خونه ی ما مامانمم خیلی خوشحال میشه تورو ببینه
لبخند زدو گفت
خاله جونم حالش خوبه ؟
گفتم :
اره از تو بهتره ، پاشو جمع کن وسایلتو یه چند هفته بریم دخترونه عشق و حال شاید عاشق پیشتم اومد دیدیش 😉
محکم کوبید به دستم که خندیدم و بلندش کردم تا بریم وسیله هاشو جمع کنیم
خداروشکر پدر مادرش خیلی بهم اعتماد داشتن بخاطر همین مشکلی از اومدن خونه ی ما نداشتن
خیلی براشون مورد اعتماد بودم خبر نداشتن همه ی گند کاری هاش با منه
از فکرای توی سرم خندم گرفت و رفتم سراغ وسایل هانیه تا جمعشون کنم
حال هانیه تعریفی نداشت واقعا
مثل ابر بهار گریه میکرد
بار اول این خانواده نبود همیشه وضع هانیه همین بود
به هانیه گفتم
به نظر من اینجا نمونی بهتره یه چند روز پاشو بیا خونه ی ما مامانمم خیلی خوشحال میشه تورو ببینه
لبخند زدو گفت
خاله جونم حالش خوبه ؟
گفتم :
اره از تو بهتره ، پاشو جمع کن وسایلتو یه چند هفته بریم دخترونه عشق و حال شاید عاشق پیشتم اومد دیدیش 😉
محکم کوبید به دستم که خندیدم و بلندش کردم تا بریم وسیله هاشو جمع کنیم
خداروشکر پدر مادرش خیلی بهم اعتماد داشتن بخاطر همین مشکلی از اومدن خونه ی ما نداشتن
خیلی براشون مورد اعتماد بودم خبر نداشتن همه ی گند کاری هاش با منه
از فکرای توی سرم خندم گرفت و رفتم سراغ وسایل هانیه تا جمعشون کنم
۸۶۶
۲۴ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.