فرشته نجات
#PART_4
#فرشته_نجات
باید واسه مهمونی هفته دیگه چنتا رقصنده اوکی میکردم در اصل واسه همین کار امدم اینجا از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر خانم جانگ رفتم
ویو ا/ت
بعد از رفتن جناب کیم بولیزم رو از تنم در اوردم تا ببینم هنوز کبودی های روی خوب نشده رفتم جلوی اینه دیدم هیچ فرقی نکرده هنوز کبودی هایی که بر اثر لگد های بی رحمانه اون مرد مثلا پدرم روی تنمه و بدنم هنوز عین روز اول درد میکنه
[ فلش بک به روز بعد دعوا ]
از دیشب تا الان حتا یک ثانیه هم نخوابیدم هنوزم نمیتونم باور کنم که مامانم تن فروشی میکرده با صدا زنگ در از تختم دل کندم تا ببینیم کیه درو باز کردم پدرم بود که بوی گند مشروب میداد تلو تلو خوران وارد خونه شد و درو بست برگشتم که برگردم توی اتاق که دستمو گرفت و نذاشت برم سرمو برگردوندم سمتش که ببینم چرا دستمو گرفته به محض اینکه سرمو به سمتش چرخوندم یکی محکم خوابوند زیر گوشم موهامو پیچید دور دستش و محکم پرتم کرد زمین بعد شروع کرد به لگد زدن به دل و کمرم بعد چند مین چیزی جز سیاهی مطلق چیزی ندیدم
[ 30 مین بعد ]
با دردی شدید در ناحیه دل و کمرم به زور چشمام رو باز کردم دردی که توی بدنم حس کردم غیر قابل توصیف بود سعی کردم از روی زمین بلندشم ولی نمیتونستم اروم دستمو کردم توی جیبم و گوشیم رو در اوردم
چند بار زنگ زدم به دوستم ولی جواب نداد دیگه ناامید شدم و دست از زنگ زدن برداشتم خودمو روی زمین کشیدم تا به اتاقم برسم دستمو از تخت گرفتم روی تخت دراز کشیدم از توی کشو یک مسکن برداشتم خوردم چشامو بستم تا خوابم ببره شاید دردم کمتر شد
کم کم چشمام گرم خواب شد و به خواب فرو رفتم
[ پایان فلش بک ]
ویو تهیونگ
خواستم برم که فهمیدم کتم رو داخل اتاق ا/ت جا گذاشتم به سمت اتاقش حرکت کردم ، جلوی در اتاق بودم که صدای گریه میومد بدون در زدن وارد شدم و با تن کبود ا/ت رو به رو شدم و فهمیدم چرا اون موقع وقتی به کمرش دست زدم دردش گرفت
به سمتش رفتم و به آغوش کشیدمش
با ریختن هر قطره اشک از دریای چشمانش قلبم به درد امد
دخترک با فرود امدن در اغوش فرشته نجاتش سعی در کنترل اشک ریختنش داشت ولی
هرچه تلاش کرد بی فایده بود و بدتر شد قلبش بهش می گفت که کاری نکنه و به اشک ریختن ادامه بده تا اروم تر بشه ولی مغزش بهش می گفت از اغوش گرمش بیرون بیاد و دست از
گریه کردن برداره دخترک با اینکه همیشه به
حرف مغزش گوش میداد
ولی این دفعه به حرف قلبش گوش داد چون اغوش گرم پسرک بهش احساس ارامش و امنیت میداد سرش را سینه پسرک فشرد و بی صدا به گریه کردن ادامه داد انقدر گریه کرد که خوابش برد پسرک اروم بغلش کرد و در تخت گذاشتش
کتش رو برداشت و از اتاق خارج شد و به بادیگاردش گفت که راجب زندگی ا/ت تحقیق کنه
باید دنبال یه پماد که یکم کبودی های روی بدن
ا/ت رو خوب کنه بگردم وارد اتاق خانم جانگ شدم
_ جعبه کمک های اولیه کجاست
$ توی کمد توی سالن ولی واسه چی لازم دارین اتفاقی افتاده
بدون اینکه جوابی بدم از اتاق خارج شدن جعبه رو برداشتم وارد اتاق ا/ت شدم هنوز خواب بود
کنار تختش نشستم پماد رو ورداشتم و روی کبودی های روی بدنش زدم
کبودی ها انقدر زیاد بودن که سفیدی پوستش به ندرت دیده می شد
بعد تموم شدن کارم پتو رو روی ا/ت کشیدم و از
اتاق خارج شدم به یکی از دخترا سفارش کردم که حواسش حسابی به ا/ت باشه به سمت خروجی حرکت کردم جلوی در منتظر موندم تا راننده ماشین رو بیاره بعد 1 مین سوار ماشین شدم و به سمت عمارت حرکت کردم
به عمارت رسیدم وارد اتاقم شدم رنگ مشکی اتاقم منو یاد قلبم میندازه که تا ساعت ها پیش چیزی جز تاریکی مطلق نبود اما الان کمی رنگ روشنایی به خود گرفته خودمو انداختم روی تخت چشامو بستم و بعد چند مین خوابم برد
خیلی ببخشید انقدر دیر شد نت نداشتم قول میدم فعالیتم رو بیشتر کنم
💕 امید وارم خوشت امده باشه بیبی 💕
#فرشته_نجات
باید واسه مهمونی هفته دیگه چنتا رقصنده اوکی میکردم در اصل واسه همین کار امدم اینجا از اتاق خارج شدم و به سمت دفتر خانم جانگ رفتم
ویو ا/ت
بعد از رفتن جناب کیم بولیزم رو از تنم در اوردم تا ببینم هنوز کبودی های روی خوب نشده رفتم جلوی اینه دیدم هیچ فرقی نکرده هنوز کبودی هایی که بر اثر لگد های بی رحمانه اون مرد مثلا پدرم روی تنمه و بدنم هنوز عین روز اول درد میکنه
[ فلش بک به روز بعد دعوا ]
از دیشب تا الان حتا یک ثانیه هم نخوابیدم هنوزم نمیتونم باور کنم که مامانم تن فروشی میکرده با صدا زنگ در از تختم دل کندم تا ببینیم کیه درو باز کردم پدرم بود که بوی گند مشروب میداد تلو تلو خوران وارد خونه شد و درو بست برگشتم که برگردم توی اتاق که دستمو گرفت و نذاشت برم سرمو برگردوندم سمتش که ببینم چرا دستمو گرفته به محض اینکه سرمو به سمتش چرخوندم یکی محکم خوابوند زیر گوشم موهامو پیچید دور دستش و محکم پرتم کرد زمین بعد شروع کرد به لگد زدن به دل و کمرم بعد چند مین چیزی جز سیاهی مطلق چیزی ندیدم
[ 30 مین بعد ]
با دردی شدید در ناحیه دل و کمرم به زور چشمام رو باز کردم دردی که توی بدنم حس کردم غیر قابل توصیف بود سعی کردم از روی زمین بلندشم ولی نمیتونستم اروم دستمو کردم توی جیبم و گوشیم رو در اوردم
چند بار زنگ زدم به دوستم ولی جواب نداد دیگه ناامید شدم و دست از زنگ زدن برداشتم خودمو روی زمین کشیدم تا به اتاقم برسم دستمو از تخت گرفتم روی تخت دراز کشیدم از توی کشو یک مسکن برداشتم خوردم چشامو بستم تا خوابم ببره شاید دردم کمتر شد
کم کم چشمام گرم خواب شد و به خواب فرو رفتم
[ پایان فلش بک ]
ویو تهیونگ
خواستم برم که فهمیدم کتم رو داخل اتاق ا/ت جا گذاشتم به سمت اتاقش حرکت کردم ، جلوی در اتاق بودم که صدای گریه میومد بدون در زدن وارد شدم و با تن کبود ا/ت رو به رو شدم و فهمیدم چرا اون موقع وقتی به کمرش دست زدم دردش گرفت
به سمتش رفتم و به آغوش کشیدمش
با ریختن هر قطره اشک از دریای چشمانش قلبم به درد امد
دخترک با فرود امدن در اغوش فرشته نجاتش سعی در کنترل اشک ریختنش داشت ولی
هرچه تلاش کرد بی فایده بود و بدتر شد قلبش بهش می گفت که کاری نکنه و به اشک ریختن ادامه بده تا اروم تر بشه ولی مغزش بهش می گفت از اغوش گرمش بیرون بیاد و دست از
گریه کردن برداره دخترک با اینکه همیشه به
حرف مغزش گوش میداد
ولی این دفعه به حرف قلبش گوش داد چون اغوش گرم پسرک بهش احساس ارامش و امنیت میداد سرش را سینه پسرک فشرد و بی صدا به گریه کردن ادامه داد انقدر گریه کرد که خوابش برد پسرک اروم بغلش کرد و در تخت گذاشتش
کتش رو برداشت و از اتاق خارج شد و به بادیگاردش گفت که راجب زندگی ا/ت تحقیق کنه
باید دنبال یه پماد که یکم کبودی های روی بدن
ا/ت رو خوب کنه بگردم وارد اتاق خانم جانگ شدم
_ جعبه کمک های اولیه کجاست
$ توی کمد توی سالن ولی واسه چی لازم دارین اتفاقی افتاده
بدون اینکه جوابی بدم از اتاق خارج شدن جعبه رو برداشتم وارد اتاق ا/ت شدم هنوز خواب بود
کنار تختش نشستم پماد رو ورداشتم و روی کبودی های روی بدنش زدم
کبودی ها انقدر زیاد بودن که سفیدی پوستش به ندرت دیده می شد
بعد تموم شدن کارم پتو رو روی ا/ت کشیدم و از
اتاق خارج شدم به یکی از دخترا سفارش کردم که حواسش حسابی به ا/ت باشه به سمت خروجی حرکت کردم جلوی در منتظر موندم تا راننده ماشین رو بیاره بعد 1 مین سوار ماشین شدم و به سمت عمارت حرکت کردم
به عمارت رسیدم وارد اتاقم شدم رنگ مشکی اتاقم منو یاد قلبم میندازه که تا ساعت ها پیش چیزی جز تاریکی مطلق نبود اما الان کمی رنگ روشنایی به خود گرفته خودمو انداختم روی تخت چشامو بستم و بعد چند مین خوابم برد
خیلی ببخشید انقدر دیر شد نت نداشتم قول میدم فعالیتم رو بیشتر کنم
💕 امید وارم خوشت امده باشه بیبی 💕
۶.۷k
۱۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.