دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی

دوباره نیمه شب است و خودت که می دانی؟

من و خیال تو و این سکوت طولانی

گرفته جای سرانگشت مهربانت را

دو رود جاری اشک از نگاه بارانی

شب است و بغض من و وحشت از نیامدنت

هزار فکر محال و خیال شیطانی

که زیر گوش دلم هی مدام می خوانند

کسی گرفته دلت را... کسی که پنهانی...

کسی که زل زده ای جای من به چشمانش

کسی که در شب چشمت گرفته مهمانی

گرفته دست تو را و گمان کنم داری

برای او غزل عاشقانه می خوانی

گمان کنم که به چشمش ستاره می بخشی...

که گرچه ماه منی، از شبم گریزانی...

خدا نکرده اگر عاشقش... زبانم لال!

مگر تو عاشق من...؟ هه... چه عشق ارزانی!

بدون تو چه کسی پس... مرا که بانویت ...

که حال و روز مرا... نه! تو هم نمی دانی...

خدا کند که همین لحظه پشت در باشی

نگو که پای دلش...نه! بگو نمی مانی!

شب است و مثل من از دست تو نمی گذرد

شبی که بی من و غم های من، تو خندانی

زنده یاد استاد شهریار
دیدگاه ها (۳)

شمال و جنگل و کلبه فراهم کردنش با منحریرِ سبزِ شالی خیسِ نم ...

مهربان هستی ولی نامهربانی میکنی شور در سر داری و داری جوانی ...

ای چهرهٔ زیبای تو رشک بتان آذریهر چند وصفت می‌کنم در حسن از ...

مثل یک پنجره که زل زده تا ماهش را..عاشقی قسمت ما کرده فقط آه...

تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شببدین سان خواب ها ر...

آنها که از کوه ها مستحکم تر اند

نمی دانیمردانی هستند که هیچ چیز آنها را از خود‌ بی‌خود نمی ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط