ᴘᴀʀᴛ 9
ᴘᴀʀᴛ 9
از زبان راوی :
حداقل این میتونست فرصتی باشه برای آزادی از این جهنم
کم کم داشت تموم میشد ک احساس کرد دستاش باز شد و به سمت بالا کشیده شد با هجوم هوا سریع نفس کشید تا بتونه زنده بمونه به جلوش نگاه کرد اون مرده نجاتش داد اما چرا؟
ا/ت ویو
.. : خوبی؟
هنوزم نفس نفس میزدم سفت دستشو چسبیده بودم چون شنا بلد نبودم
ا/ت : چرا؟
سوالی بهم نگاه کرد
.. : چی چرا؟
ا/ت : چرا نجاتم دادید؟ اگه قرار بود منو بکشید...پس چرا نجاتم دادید؟
نگاهشو ازم گرفت و به یجا دیگه خیره شد
ا/ت : با توام
یهو دستشو کشید و رفت کنار اصلا روانیه کاراش باهم جور در نمیاد داشتم خفه میشدم
.. : حالا خوبه؟
نمیتونستم جواب بدم خوبه میدونه من شنا بلد نیستم .... داشتم دوباره خفه میشدم ک بازم دستم کشیده شد و به سطح آب اومدم چشمام از ترس چهارتا شده بود
.. : زنده ای؟
یجوری بهش نگاه کردم ک خودمم ترسیدم
.. : چرا اونطوری نگام میکنی خب به من چ ک زیادی حرف میزنی
هیچی نگفتم چون ممکن بود بازم ولم کنه ایندفعه واقعا بمیرم کمکم کرد ک از اونجا بیام بیرون
.. : برو لباساتو عوض کن باید بریم برای تمرین
هیچی نگفتم و رفتم سمت اتاقم یخ کردم خیلی سردم بود خدا منو لعنت کنه ک وارد این بازی شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم یه لباس گرم پوشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت و به سقف زل زدم خواستم چشمامو ببندم ک در باز شد نگاه کردم بازم اون بود
ا/ت : من دو دقیقه نمیتونم تنها باشممم؟
.. : نه چون باید بریم تمرین کنیم
اینو ک گفت صداس پارس سگ اومد با بهت بهش نگاه کردم
.. : نترس بابا کاریت نداره...سگ رئیسه
چیزی نگفتم و بلند شدم و رفتم سمتش
ا/ت : نمیشه یکم استراحت کنم؟
.. : نه
اینو گفت و رفت...
یه نفس حرصی کشیدم و دنبالش رفتم این سگه ام همش چسبیده بود به من از بیخوابی اعصاب برام نمونده بود دلم میخواست همرو بگیرم خفه کنم رسیدیم به یه سالن سالن بزرگی بود
ا/ت : اینجا باید چیکار کنیم؟
.. : اول باید دور زمین چند دور بدویی بعدش یه تمرین خیلی خوب داریم
ا/ت : چی؟
.. : تو کارتو انجام بده بعدش میفهمی
ا/ت : چند دور باید بدوام؟
.. : 3 دور کافیه چون زمین نسبتا بزرگه
هیچی نگفتم و شروع کردم به دوییدن دور زمین
سه دور شد خیلی خسته شدم همونجا وایسادم و دستمو گذاشتم رو زانوهام و نفس نفس میزدم
ا/ت : دیگه...نمیتونم
.. : خب باشه
به رفتنش خیره شدم رفت سمت یه کمد ک یه گوشه از اتاق بود منم تازه متوجهش شده بودم یه توپ دراورد و انداخت طرف من گرفتمش با چشمای گرد بهش نگاه میکردم
.. : بسکتبال بلدی؟
از زبان راوی :
حداقل این میتونست فرصتی باشه برای آزادی از این جهنم
کم کم داشت تموم میشد ک احساس کرد دستاش باز شد و به سمت بالا کشیده شد با هجوم هوا سریع نفس کشید تا بتونه زنده بمونه به جلوش نگاه کرد اون مرده نجاتش داد اما چرا؟
ا/ت ویو
.. : خوبی؟
هنوزم نفس نفس میزدم سفت دستشو چسبیده بودم چون شنا بلد نبودم
ا/ت : چرا؟
سوالی بهم نگاه کرد
.. : چی چرا؟
ا/ت : چرا نجاتم دادید؟ اگه قرار بود منو بکشید...پس چرا نجاتم دادید؟
نگاهشو ازم گرفت و به یجا دیگه خیره شد
ا/ت : با توام
یهو دستشو کشید و رفت کنار اصلا روانیه کاراش باهم جور در نمیاد داشتم خفه میشدم
.. : حالا خوبه؟
نمیتونستم جواب بدم خوبه میدونه من شنا بلد نیستم .... داشتم دوباره خفه میشدم ک بازم دستم کشیده شد و به سطح آب اومدم چشمام از ترس چهارتا شده بود
.. : زنده ای؟
یجوری بهش نگاه کردم ک خودمم ترسیدم
.. : چرا اونطوری نگام میکنی خب به من چ ک زیادی حرف میزنی
هیچی نگفتم چون ممکن بود بازم ولم کنه ایندفعه واقعا بمیرم کمکم کرد ک از اونجا بیام بیرون
.. : برو لباساتو عوض کن باید بریم برای تمرین
هیچی نگفتم و رفتم سمت اتاقم یخ کردم خیلی سردم بود خدا منو لعنت کنه ک وارد این بازی شدم رفتم یه دوش گرفتم و لباسامو عوض کردم یه لباس گرم پوشیدم و خودمو پرت کردم رو تخت و به سقف زل زدم خواستم چشمامو ببندم ک در باز شد نگاه کردم بازم اون بود
ا/ت : من دو دقیقه نمیتونم تنها باشممم؟
.. : نه چون باید بریم تمرین کنیم
اینو ک گفت صداس پارس سگ اومد با بهت بهش نگاه کردم
.. : نترس بابا کاریت نداره...سگ رئیسه
چیزی نگفتم و بلند شدم و رفتم سمتش
ا/ت : نمیشه یکم استراحت کنم؟
.. : نه
اینو گفت و رفت...
یه نفس حرصی کشیدم و دنبالش رفتم این سگه ام همش چسبیده بود به من از بیخوابی اعصاب برام نمونده بود دلم میخواست همرو بگیرم خفه کنم رسیدیم به یه سالن سالن بزرگی بود
ا/ت : اینجا باید چیکار کنیم؟
.. : اول باید دور زمین چند دور بدویی بعدش یه تمرین خیلی خوب داریم
ا/ت : چی؟
.. : تو کارتو انجام بده بعدش میفهمی
ا/ت : چند دور باید بدوام؟
.. : 3 دور کافیه چون زمین نسبتا بزرگه
هیچی نگفتم و شروع کردم به دوییدن دور زمین
سه دور شد خیلی خسته شدم همونجا وایسادم و دستمو گذاشتم رو زانوهام و نفس نفس میزدم
ا/ت : دیگه...نمیتونم
.. : خب باشه
به رفتنش خیره شدم رفت سمت یه کمد ک یه گوشه از اتاق بود منم تازه متوجهش شده بودم یه توپ دراورد و انداخت طرف من گرفتمش با چشمای گرد بهش نگاه میکردم
.. : بسکتبال بلدی؟
۱۲.۲k
۰۳ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.