در جست و جوی حقیقت(پارت12)
انچه گذشت:
شدو سریع بلند شد و با وجود بوی شدید خون رو به 5 نفر باقی مانده که از ترس و شوک فریز شده بودند انداخت و گفت: اون ها به خاطر ما جونشون رو دادند نباید بزاریم این فرصت از دست بره. بدویید و نزارید چیزی مانعتون بشه. با اشاره ی دست همه به دنبال او فرار کردند.
زمان حال: ادامه داستان:
چند دقیقه بعد:
بعد از انفجار ... انگار لحظه ای دنیا از هم پاشید و صدای گوش خراش انفجار تا شعاع چند کیلومتری شنیده شد. باران میبارید و قطراتش را به زمین از هم پاشیده و ادم های گریان ارزانی میداد. بوی خاک باران خورده با بوی خون تازه آمیخته شده بود. سیلور با دیدن شرکت از هم پاشیدش غم تمام جهان روی قلبش نشست و با زانو روی آسفالت یخ زده ی پیادو رو افتاد ...نمی توانست باور کند که در یک لحظه تمام کسب و کارش به باد رفت. باد سرد هوهوکنان می وزید و با سردیش روح ادم رو با خودش می برد. سیلور سرش رو روی آسفالت خونی گذاشت و با دستش به زمین ضربه می زد و صدای ناله های ضعیفش در هیاهوی باد گم شده بود.
ایوان با فاصله ی کمی پشت سیلور ایستاده بود و قطرات باران صورت زخمیش رو نوازش می کردند. کت و شلوار سیاهش کاملا خیس شده بود و آب ازش چکه چکه بر روی زمین می چکید . کم کم خاطرات تلخ کودکیش جلوی چشم هاش اومد و گویا ذهنش به سفر گذشته اش رفته است :
آن روز هم باران با شدت و بی رحمانه میبارید و صدای برخورد با چتر ها در میان گریه ها به گوش میرسید.همه دور تا دور سنگ قبری که با گل هایی که بویش به مشام میرسید جمع شده بودند و با صدای بلند گریه می کردند. روی قبر نم خورده با خط نستلیق اسم مادر ایوان حک شده بود و ایوان تمام مدت به ان خیره شده بود.
همه با صدای بلند و گوش خراش گریه می کردند ولی ایوان کوچولو فقط رو به روی قبر ایستاده بود و صدای نفس های سنگینش به گوش میرسید. در حالی که دست های کوچک و یخ زده اش کنار بدنش آویزان بود بی صدا اشک می ریخت و اشک هایش در قطرات باران گم شده بود.پدرش با چتری مشکی در دستش از پشت به او نزدیک شد و کنارش ایستاد و برای مدتی به ایوان خیره ماند. ایوان از شدت حس تنهایی و ترد شدن خودش را ارام بغل کرد تا شاید قدری ارام شود که دستی رو ی شانه اش حس کرد. ایوان همان طور که بی صدا اشک می ریخت و فقط بدنش می لرزید به بالا نگاه کرد و فهمید دست پدرش است و برای لحظه ای حس ارامش کرد که صدای پدرش در گوشش طنین انداز شد و هنوز هم ایوان نتوانسته آن کلمات را فراموش کند: ناسلامتی مادرت مرده گریه کن.
ایوان با شنیدن این جمله بغضی که تمام مدت نگه داشته بود شکست و دستانش را روی چشم هایش گذاشت و بلند تر از همه گریه کرد . همه توجه ها به ایوان بود که ناگهان ایوان به سمت قبر دوید و گوشه ی سنگ رو بغل کرد و سرش را روش گذاشت و با گریه گفت: مامان من فقط 5 سالمه... تو قول داده بودی تا آخر عمر با من بمونی... ایوان دست هایش را محکم تر به سنگ یخ زده چسبوند و بلند تر از قبل گفت: من به خاطر تو امروز یاد گرفتم که بنویسم مامان ولی تو نیستی که ببینی...
نویسنده: نظرتون چیه؟:)
*فقط جمله ی آخر...
شدو سریع بلند شد و با وجود بوی شدید خون رو به 5 نفر باقی مانده که از ترس و شوک فریز شده بودند انداخت و گفت: اون ها به خاطر ما جونشون رو دادند نباید بزاریم این فرصت از دست بره. بدویید و نزارید چیزی مانعتون بشه. با اشاره ی دست همه به دنبال او فرار کردند.
زمان حال: ادامه داستان:
چند دقیقه بعد:
بعد از انفجار ... انگار لحظه ای دنیا از هم پاشید و صدای گوش خراش انفجار تا شعاع چند کیلومتری شنیده شد. باران میبارید و قطراتش را به زمین از هم پاشیده و ادم های گریان ارزانی میداد. بوی خاک باران خورده با بوی خون تازه آمیخته شده بود. سیلور با دیدن شرکت از هم پاشیدش غم تمام جهان روی قلبش نشست و با زانو روی آسفالت یخ زده ی پیادو رو افتاد ...نمی توانست باور کند که در یک لحظه تمام کسب و کارش به باد رفت. باد سرد هوهوکنان می وزید و با سردیش روح ادم رو با خودش می برد. سیلور سرش رو روی آسفالت خونی گذاشت و با دستش به زمین ضربه می زد و صدای ناله های ضعیفش در هیاهوی باد گم شده بود.
ایوان با فاصله ی کمی پشت سیلور ایستاده بود و قطرات باران صورت زخمیش رو نوازش می کردند. کت و شلوار سیاهش کاملا خیس شده بود و آب ازش چکه چکه بر روی زمین می چکید . کم کم خاطرات تلخ کودکیش جلوی چشم هاش اومد و گویا ذهنش به سفر گذشته اش رفته است :
آن روز هم باران با شدت و بی رحمانه میبارید و صدای برخورد با چتر ها در میان گریه ها به گوش میرسید.همه دور تا دور سنگ قبری که با گل هایی که بویش به مشام میرسید جمع شده بودند و با صدای بلند گریه می کردند. روی قبر نم خورده با خط نستلیق اسم مادر ایوان حک شده بود و ایوان تمام مدت به ان خیره شده بود.
همه با صدای بلند و گوش خراش گریه می کردند ولی ایوان کوچولو فقط رو به روی قبر ایستاده بود و صدای نفس های سنگینش به گوش میرسید. در حالی که دست های کوچک و یخ زده اش کنار بدنش آویزان بود بی صدا اشک می ریخت و اشک هایش در قطرات باران گم شده بود.پدرش با چتری مشکی در دستش از پشت به او نزدیک شد و کنارش ایستاد و برای مدتی به ایوان خیره ماند. ایوان از شدت حس تنهایی و ترد شدن خودش را ارام بغل کرد تا شاید قدری ارام شود که دستی رو ی شانه اش حس کرد. ایوان همان طور که بی صدا اشک می ریخت و فقط بدنش می لرزید به بالا نگاه کرد و فهمید دست پدرش است و برای لحظه ای حس ارامش کرد که صدای پدرش در گوشش طنین انداز شد و هنوز هم ایوان نتوانسته آن کلمات را فراموش کند: ناسلامتی مادرت مرده گریه کن.
ایوان با شنیدن این جمله بغضی که تمام مدت نگه داشته بود شکست و دستانش را روی چشم هایش گذاشت و بلند تر از همه گریه کرد . همه توجه ها به ایوان بود که ناگهان ایوان به سمت قبر دوید و گوشه ی سنگ رو بغل کرد و سرش را روش گذاشت و با گریه گفت: مامان من فقط 5 سالمه... تو قول داده بودی تا آخر عمر با من بمونی... ایوان دست هایش را محکم تر به سنگ یخ زده چسبوند و بلند تر از قبل گفت: من به خاطر تو امروز یاد گرفتم که بنویسم مامان ولی تو نیستی که ببینی...
نویسنده: نظرتون چیه؟:)
*فقط جمله ی آخر...
- ۷.۱k
- ۱۴ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط