روز اخر اسفند همیشه حس و حالت با تمام روزهای قبلش فرق دار
روز اخر اسفند همیشه حس و حالت با تمام روزهای قبلش فرق دارد
شبیه پله ی آخر است وقتی به نفس افتاده ای
پشت سرت پله ها را میبینی و پاهایی که نایِ طی کردنشان را نداشت
حتما خاطرت میماند که کدام پله پایت لغزید!!؟؟
کدام پله ایستادی
کدام پله نشستی
و کدام پله گفتی کاش پله ی اول را نیامده بودم ...
این روز آخر شبیهِ روز آخر خدمتِ سربازی است که دو سال تمام "بله قربان" هایش برای "قربونت برم" از زبان آنکه دوست میداشت تحمل شد و "چشم قربان" هایش با سینه ی تنگِ جلو داده و سری بالا برای خیره شدن به "چشم"های معشوقه اش ...اما نشد آنکه میخواست
این روز آخر شبیه ماهِ آخرِ زنی است که بعد از سالها انتظار پسر کشید و مرده به دنیا آمد
این روز آخر شبیهِ حال خوبِ روزِ آخر بیماری است که کسی باورش نمیشد بمیرد
سخت تر از آن است که این روز اخر را بی تفاوت بود
مینشینی و وقتی به سیصد و شصت و چهار روز تاریک قبلش که نگاه میکنی در تو تمام حس های زردِ لعنتی دنیا گل میکند
حس نفرت از تمام آدمهایی که گفتند همدردند اما درد شدند
از روزهایی که دلت میخواست شب بشود تا ازین جمعیتِ نقاب زده دل بکنی و بروی گوشه ی تاریک خودت های های به تنهاییت اشک بریزی
از شبهایی که دوست داشتی تن به مرگ بدهی تا روشنیِ دیگری را نبینی
از خودت
این اخر ماجرای روز اخر سال است
من هنوز در شگفتم که چگونه میتوان خندید و شاد بود و سفره چید و از ذوق سالِ جدید پر و بال در آورد وقتی این روز آخر تمام از دست دادن ها و حسرتها و روز بغض ها و شب گریه ها را مثل یک قابِ عزیز از دست رفته ای نگاه میکنی و آرام آرام میباری آرام آرام میمیری ...
#محسن_حمزه
شبیه پله ی آخر است وقتی به نفس افتاده ای
پشت سرت پله ها را میبینی و پاهایی که نایِ طی کردنشان را نداشت
حتما خاطرت میماند که کدام پله پایت لغزید!!؟؟
کدام پله ایستادی
کدام پله نشستی
و کدام پله گفتی کاش پله ی اول را نیامده بودم ...
این روز آخر شبیهِ روز آخر خدمتِ سربازی است که دو سال تمام "بله قربان" هایش برای "قربونت برم" از زبان آنکه دوست میداشت تحمل شد و "چشم قربان" هایش با سینه ی تنگِ جلو داده و سری بالا برای خیره شدن به "چشم"های معشوقه اش ...اما نشد آنکه میخواست
این روز آخر شبیه ماهِ آخرِ زنی است که بعد از سالها انتظار پسر کشید و مرده به دنیا آمد
این روز آخر شبیهِ حال خوبِ روزِ آخر بیماری است که کسی باورش نمیشد بمیرد
سخت تر از آن است که این روز اخر را بی تفاوت بود
مینشینی و وقتی به سیصد و شصت و چهار روز تاریک قبلش که نگاه میکنی در تو تمام حس های زردِ لعنتی دنیا گل میکند
حس نفرت از تمام آدمهایی که گفتند همدردند اما درد شدند
از روزهایی که دلت میخواست شب بشود تا ازین جمعیتِ نقاب زده دل بکنی و بروی گوشه ی تاریک خودت های های به تنهاییت اشک بریزی
از شبهایی که دوست داشتی تن به مرگ بدهی تا روشنیِ دیگری را نبینی
از خودت
این اخر ماجرای روز اخر سال است
من هنوز در شگفتم که چگونه میتوان خندید و شاد بود و سفره چید و از ذوق سالِ جدید پر و بال در آورد وقتی این روز آخر تمام از دست دادن ها و حسرتها و روز بغض ها و شب گریه ها را مثل یک قابِ عزیز از دست رفته ای نگاه میکنی و آرام آرام میباری آرام آرام میمیری ...
#محسن_حمزه
۳.۱k
۲۹ اسفند ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.