فلیکس به زور لبخند محوی زد که معلوم بود عذاب وجدان گرفته
"مطمئنی؟ " فلیکس به آرومی زمزمه کرد که باعث لب هاش به طرز زیبایی به انگشتای هیونجین کشیده بشه..
هیونجین سعی کرد میل شو برای بوسیدن لبای فلیکس سرکوب کنه +مطمئنم.... بریم دیگه داره دیرمون میشه+
فلیکس سرشو تکون داد و هومی گفت و سریع از ماشین پیاده شد هیونجینم بعد از اینکه درو قفل کرد همراه با فلیکس به سمت آسانسور رفتن...
+خیلی خب. مدیر بخش طراحی فلیکس شی امروز میخواهید چه کنید؟+ هیونجین با لحنی گفت که به فلیکس حس امپراطور کره رو میداد
"خب اممم تصمیم دارم امروز یک طرح بزنم که مردم کور شوند" هیونجین قهقه ای زد ! فلیکس هم از خنده های ناجور هیونجین که داشت به سرفه تبدیل میشد قهقه زد..
.
.
.
.
6ساعت بعد
ویو فلیکس
مداد مو روی میز پرت کردم و کش و قوسی به بدنم دادم ..... اوه! وقت ناهاره ! از اونجایی که هیونجین صبح گریه می کرد حس می کردم بخاطر من بوده به خاطر همین برای ناهار مهمونش میکنم...
کروات شل شده ام رو محکم کرد و کت سورمه ای مو پوشیدم و به سمت اتاق هیونجین رفتم
چند تقه به در زدم و وقتی گفت بفرمایید رفتم داخل
"الان برنامه خاصی داری؟"
+نه چطور؟؟+
"ناهار امروز بامن!" +اوه! پس آماده باشه که قراره حسابت خالی شه😈+
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.