لطفابخونید

#لطفا_بخونید(:
اتاق خون گرفته

امروز میثم رو به سرپرستی گرفتم ، میثم نه ساله رو .

میگن خانوادش بخاطر تصادف مردن. ماشین شون افتاده تو باتلاق . پسره رو چمن ها پیدا کردن ، میگن احتمالا مامان ه لحظه اخر پسر رو از ماشین بیرون کرده .

سر صبحانه با هم گفتیم و خندیدم ، سعی می کردم بچه رو خوشحال کنم ، قیم قبلی که می خواست بگیرتش پشیمان شده بود .

با دو تا دختر کوچولو ام جور شده بود ، خیلی پسر خوبیه نمیدونم چرا قیم قبلی نخواسته بودش . با لبخند ازش خواستم که شیشه شیر رو بهم بده . دستش رو بلند کرد که شیر رو بده ولی

شیر با سرعت از روی میز افتاده رو زمین و شکست . شوکه شده بودم ، به پسر خیره شدم ، خود میثم هم تعجب کرده بود . بلند شدم و گفتم اشکالی نداره ولی میثم به شیشه خیره شده بود .

گفتم : « احتمالا باد شدید بوده » چه دلیل مسخره ای !! اون موقع فقط این به ذهنم می رسید .

تقریبا بیست دقیقه از این قضیه گذشته بود که از پله ها رفتم بالا و ... چشم تون روز بد نبینه ، یه زن رو دیدم که رفتم تو اتاق میثم .

ترسیده بودم ، با تمام سرعت خودمو به اتاق پسر رسوندم ، کسی نبود ، یه صدایی از کمد اومد . خیلی ترسیده بودم . مداد رو میز میثم رو برداشتم و در کمد رو باز کردم ....
#اتاق_خون_گرفته
دیدگاه ها (۹۳)

اطلاعیه . شما می تونید پارت های جدید اتاق خون گرفته رو شب سا...

#اتاق_خون_گرفتهپارت دوممداد از دستم افتاد ، تمام لباس هایی ک...

#why_himpart:82,صبح شده بود دیشب از فکر اینکه چطوری بخوام دا...

Part ¹²⁷ا.ت ویو:با صدای جونگ کوک از فکر بیرون اومدم..ا.ت:چیز...

" بازگشت بی نام"

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط