دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم.
دیشب واقعا احساس تنهایی می کردم و نیاز داشتم با یکی باشم. به کافه کرفت رفتم تا شاید اونجا آشنایی رو ببینم. از قضا با سوفی، یکی از شاگردهای سابقم روبرو شدم. سوفی هنوز هم مثل بیست سالگیش زیبا و دلربا بود. از زندگیش تعریف کرد و گفت با شوهرش رابطه خوبی نداره و چند وقتیه که طرف گذاشته رفته. خلاصه از هر دری حرفی زدیم و آخر سوفی ازم دعوت کرد تا به خونهاش برم و نقاشی های جدیدش رو ببینم.
باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد میشدیم، بهم گفت: «یکم آروم، پسرم خوابه.»
بیاختیار ازش پرسیدم: «به پسرت میگی من کیام؟»
با گفتن این جمله، این جملهی پرسشی نفرتانگیز، این جملهی چندشآور، حالت تهوع بهم دست داد. انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم. وقتیکه نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی میکردن. پاتریک مغازهی چرم فروشی داشت و امیلی هم نوازندهی ویولنسل بود. به از شما نباشه، زنی بود زیبا، آروم، قد بلند و با چشم هایی آبی که هرکسی رو شیفته خودش میکرد.
یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با مردی غریبه دیدم. طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی هم داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با لحنی زننده پرسید:«به پسرت میگی من کی ام؟»
امیلی در رو باز کرد و گفت:«هیچکس»
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین و سوزناکتر از همیشه شروع به نواختن ویولنسل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی مردی غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟ و چرا باید بعد از اون کار آهنگی به این غمگینی بزنه؟
اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یکبار امیلی مردی جدید رو میآورد خونه و بعد از رفتنش ویولنسل میزد.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم و ببینم این مردها رو از کجا میآره. امیلی با عینکی دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد. من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یک دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک به گرمی و با چشمانی رخشان اون رو در آغوش گرفت و بلافاصله کرکره رو پایین کشید و ساعتی با اون زن توی مغازه تنها موند.
با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسهم مهم نبود اون مردها رو از کجا گیر میاره. اما این سوال همیشه در ذهنم باقی موند: پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولنسل میزد؟
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی/ روزبه معین
۱۱/۳۰
باهم به خونه سوفی رفتیم و وقتی داشتیم وارد میشدیم، بهم گفت: «یکم آروم، پسرم خوابه.»
بیاختیار ازش پرسیدم: «به پسرت میگی من کیام؟»
با گفتن این جمله، این جملهی پرسشی نفرتانگیز، این جملهی چندشآور، حالت تهوع بهم دست داد. انگار تاریخ تکرار شده بود و من به چهل سال پیش برگشته بودم. وقتیکه نوجوان بودم توی ساختمون ما زن و شوهری به نام امیلی و پاتریک با پسر کوچکشون زندگی میکردن. پاتریک مغازهی چرم فروشی داشت و امیلی هم نوازندهی ویولنسل بود. به از شما نباشه، زنی بود زیبا، آروم، قد بلند و با چشم هایی آبی که هرکسی رو شیفته خودش میکرد.
یه روز به طور اتفاقی امیلی رو با مردی غریبه دیدم. طرف از اون بچه خوشگل ها بود و هیکل تراشیده و براقی هم داشت. وقتی امیلی داشت در رو باز می کرد با لحنی زننده پرسید:«به پسرت میگی من کی ام؟»
امیلی در رو باز کرد و گفت:«هیچکس»
بعد از دو ساعت مَرده از خونه بیرون رفت و امیلی غمگین و سوزناکتر از همیشه شروع به نواختن ویولنسل کرد. از اون روز به بعد همش از خودم می پرسیدم چرا باید امیلی مردی غریبه رو بیاره خونه و به پاتریک خیانت کنه؟ و چرا باید بعد از اون کار آهنگی به این غمگینی بزنه؟
اما این کار ادامه داشت و هرچند وقت یکبار امیلی مردی جدید رو میآورد خونه و بعد از رفتنش ویولنسل میزد.
تا اینکه یه روز تصمیم گرفتم امیلی رو تعقیب کنم و ببینم این مردها رو از کجا میآره. امیلی با عینکی دودی به سمت مغازه پاتریک رفت و از دور به اونجا خیره شد. من هم مثل اون از دور نظاره گر بودم. بعد از چند دقیقه زن مو بوری با یک دسته رز قرمز وارد مغازه شد و پاتریک به گرمی و با چشمانی رخشان اون رو در آغوش گرفت و بلافاصله کرکره رو پایین کشید و ساعتی با اون زن توی مغازه تنها موند.
با دیدن این صحنه امیلی با چشمانی اشکبار از اون جا دور شد و من هم دیگه واسهم مهم نبود اون مردها رو از کجا گیر میاره. اما این سوال همیشه در ذهنم باقی موند: پاتریک داشت خیانت می کرد یا امیلی؟ و اینکه چرا بعد از اون کارها امیلی غمگین تر از همیشه ویولنسل میزد؟
کتابفروشی خیابان بیست و یکم شرقی/ روزبه معین
۱۱/۳۰
۶۴.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۲