قسمت اول
قسمت اول
یا حبیب الباکین
رسیدی . کتت را گرفتم و روی چوب لباسی گذاشتم . از صبح دلشوره داشتم . سرت را خم کردی جلویم ؛ کاری که وقتی نگرانم بودی می کردی .
" چیزی شده ؟"
"نه!"
بغض کرده بودم . ترس بیخودی ... نمی دانم !
"مطمئنی که حالت خوبه ؟"
دلم را به دریا زدم .
"ببین ... چقدر ... چیزه ...!"
فرصت نکرده بودم که بپرسم . هنوز خیلی مدت طولانی ای نگذشته بود خب !
"بله ؟ چقدر چی ؟"
"هیچی ! مهم نیست ! الان شام میارم !"
سفره ی شام را پهن کردم . دو طرف سفره نشستیم . با غذایت بازی می کردی.
" راستش چند روزیه می خوام یه چیزی بهت بگم ... یعنی بیش تر از چند روزه !"
"چی ؟"
سرت را انداختی پایین . طوری که فقط وسط سرت را می دیدم .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه ؟"
" خجالت می کشم ... میشه یه کاری بکنم ...؟ نخند لطفا !"
لبخند زدم : " چی کار می خوای بکنی ؟" گفتی :" خیلی بدی ! همین اول کاری خندیدی !"
محکم جلوی دهانم را گرفتم . سرم را تکان دادم . بلند شدی . همه ی چراغ ها را خاموش کردی . دیگر جایی را نمی دیدم .
" چرا همچین کردی ؟"
" قرار شد چیزی نگی دیگه !"
"چشم !"
هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی سر از کارت در بیاورم . خیلی آرام چیزی گفتی . واقعا صدایت را نشنیدم باور کن !
...
قسمت دوم
یا حبیب الباکین
...
"چی گفتی ؟"
به سختی صدایت را شنیدم :"خیلی دوست دارم !"
شوکه شدم . خندیدم :"از ته دلت ؟"
"آره ... خب تو ام یه چیزی بگو دیگه !"
"خب منم همینطور !"
باور کن سختم بود که به زبان بیاورم . خیلی سخت بود . هنوز چند ماه بیشتر نگذشته بود خب !
"چراغو روشن نکن !"
"باشه !"
"اگه ... اگه بچه دار شدیم ، بازم منو خیلی دوست داری ؟ یا بچه رو بیش تر دوست داری ؟"
"اول بگو ببینم که دو طرفه س یا نه ؟"
"خب ... منم دوسِت دارم !"
" دو تا تونو دوست دارم ولی خب از مامانه که بچه هم هست دیگه ! ... مگه خبریه ؟"
"اوهوم !"
چراغ ها را روشن کردی ؛ همه ی همه ی چراغ ها را . خانه ی کوچکمان مثل یک قصر شده بود . نشستی رو به رویم . زل زدی توی چشم هایم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم ! خیلی !
"خبریه ؟"
سرم را انداختم پایین پایین . طوری که فکر کنم فقط وسط سرم را می دیدی .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه !"
"خجالت ..."
پریدی وسط حرفم :" نکش !... نکش دیگه آقا جان !...چراغا رَم خاموش نمیکنم ! اصن ... تو رو به جدم قَسَمِت میدم ! اگه خبری شده بگو !"
چاره ای نداشتم ! با امام حسین (ع) طرف بودم !
"آره خبریه !"
...
قسمت سوم
یا حبیب الباکین
...
پریدی بالا . الکی نمی گویم . واقعا پریدی هوا . مثل بچه کوچولو ها .
"جان من ؟ راست می گی ؟ بابا دمت گرم!"
مثل وقت هایی که پرسپولیس می برد ، بالا و پایین می پریدی و "هو" می کشیدی . الکی نمی گم . همانطوری می پریدی .
"همسایه ها ...!"
"بذار همه بفهمن که من دارم بابا میشم ! حالا کی به دنیا میاد ؟ اصلا دختره یا پسر ؟"
"هنوز هفت ماه مونده ... تا یکی دو ماه دیگه م معلوم نیست جنسیتش ..."
روی مبل نشستم . جلوی پایم نشستی و خیره شدی به شکمم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم . کاش چراغ ها را خاموش کرده بودی .سریع بلند شدم و سر سفره نشستم . از خجالت ، برنگشتم نگاهت کنم . بعد از چند دقیقه که دیدم نیامدی ، نگران شدم . واقعا نگران شدم ! فکر کردم خدا نکردی از خوشحالی سکته ای چیزی کرید ! باور کن ! دیدم سجاده و جانماز پهن کردی و داری نماز می خوانی . نمازت که تمام شد ، تسبیحات را گفتی و چند دقیقه ای به سجده رفتی .
"قبول باشه ... ولی نماز چه وقت ؟"
" نماز شکر وقت نداره !... خدایا ! شکرت !"
"شام سرد شد !"
با سر دویدی طرف سفره . با سر دویدی ، اغراق نمی کنم ! بشقابت را آوردی و گذاشتی کنار بشقاب من . خودت هم نشستی کنارم . برایم غذا کشیدی . ماست و سبزی و سالاد را گذاشتی دم دستم .
"کاش زودتر بچه میومد تو زندگی مون !"
نه جوابم را دادی ، نه نگاهم کردی . صدایم را بردم بالاتر و هما را تکرار کردم . تازه سرت را بلا آوردی و گفتی :" هان ؟" اشک توی چشم هایت جمع شده بود و نوک بینی ات سرخ شده بود . دقیقا مثل همان موقعی که می خواستیم خداحافظی کنیم .
...
قسمت چهارم
یا حبیب الباکین
...
ماه آخر بود . توی آن هشت ماه نگذاشتی دست به سیاه و سفید بزنم . اکثر مواقع کنارم بودی . هر وقت درد داشتم ، می رفتی گوشه ای و گریه می کردی . من می دانستم که گریه می کنی ! زنی که متوجه گریه ی شوهرش نشود که دیگر زن نیست !
هر وقت غذا نمی خوردم ، تو هم غذا نمی خوردی ! انکار نکن ! غذایت را می بردی و به یکی از بچه های فقیر می دادی ! ... به خیالت من نمی فهمیدم ؟!
ماه آخر بود .بیش تر از هر موقع دیگری درد داشتم ، گرمم می شد ، حالم بد می شد ... ولی گفتم که برو ! دکترم گفته بود موقع به دنیا آ»دن بچه تو هم می توانی بیایی . من که خیلی ذوق داشتم ... ول
یا حبیب الباکین
رسیدی . کتت را گرفتم و روی چوب لباسی گذاشتم . از صبح دلشوره داشتم . سرت را خم کردی جلویم ؛ کاری که وقتی نگرانم بودی می کردی .
" چیزی شده ؟"
"نه!"
بغض کرده بودم . ترس بیخودی ... نمی دانم !
"مطمئنی که حالت خوبه ؟"
دلم را به دریا زدم .
"ببین ... چقدر ... چیزه ...!"
فرصت نکرده بودم که بپرسم . هنوز خیلی مدت طولانی ای نگذشته بود خب !
"بله ؟ چقدر چی ؟"
"هیچی ! مهم نیست ! الان شام میارم !"
سفره ی شام را پهن کردم . دو طرف سفره نشستیم . با غذایت بازی می کردی.
" راستش چند روزیه می خوام یه چیزی بهت بگم ... یعنی بیش تر از چند روزه !"
"چی ؟"
سرت را انداختی پایین . طوری که فقط وسط سرت را می دیدم .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه ؟"
" خجالت می کشم ... میشه یه کاری بکنم ...؟ نخند لطفا !"
لبخند زدم : " چی کار می خوای بکنی ؟" گفتی :" خیلی بدی ! همین اول کاری خندیدی !"
محکم جلوی دهانم را گرفتم . سرم را تکان دادم . بلند شدی . همه ی چراغ ها را خاموش کردی . دیگر جایی را نمی دیدم .
" چرا همچین کردی ؟"
" قرار شد چیزی نگی دیگه !"
"چشم !"
هیچ وقت نتوانستم درست و حسابی سر از کارت در بیاورم . خیلی آرام چیزی گفتی . واقعا صدایت را نشنیدم باور کن !
...
قسمت دوم
یا حبیب الباکین
...
"چی گفتی ؟"
به سختی صدایت را شنیدم :"خیلی دوست دارم !"
شوکه شدم . خندیدم :"از ته دلت ؟"
"آره ... خب تو ام یه چیزی بگو دیگه !"
"خب منم همینطور !"
باور کن سختم بود که به زبان بیاورم . خیلی سخت بود . هنوز چند ماه بیشتر نگذشته بود خب !
"چراغو روشن نکن !"
"باشه !"
"اگه ... اگه بچه دار شدیم ، بازم منو خیلی دوست داری ؟ یا بچه رو بیش تر دوست داری ؟"
"اول بگو ببینم که دو طرفه س یا نه ؟"
"خب ... منم دوسِت دارم !"
" دو تا تونو دوست دارم ولی خب از مامانه که بچه هم هست دیگه ! ... مگه خبریه ؟"
"اوهوم !"
چراغ ها را روشن کردی ؛ همه ی همه ی چراغ ها را . خانه ی کوچکمان مثل یک قصر شده بود . نشستی رو به رویم . زل زدی توی چشم هایم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم ! خیلی !
"خبریه ؟"
سرم را انداختم پایین پایین . طوری که فکر کنم فقط وسط سرم را می دیدی .
"خب مگه غریبه ام ؟ بگو دیگه !"
"خجالت ..."
پریدی وسط حرفم :" نکش !... نکش دیگه آقا جان !...چراغا رَم خاموش نمیکنم ! اصن ... تو رو به جدم قَسَمِت میدم ! اگه خبری شده بگو !"
چاره ای نداشتم ! با امام حسین (ع) طرف بودم !
"آره خبریه !"
...
قسمت سوم
یا حبیب الباکین
...
پریدی بالا . الکی نمی گویم . واقعا پریدی هوا . مثل بچه کوچولو ها .
"جان من ؟ راست می گی ؟ بابا دمت گرم!"
مثل وقت هایی که پرسپولیس می برد ، بالا و پایین می پریدی و "هو" می کشیدی . الکی نمی گم . همانطوری می پریدی .
"همسایه ها ...!"
"بذار همه بفهمن که من دارم بابا میشم ! حالا کی به دنیا میاد ؟ اصلا دختره یا پسر ؟"
"هنوز هفت ماه مونده ... تا یکی دو ماه دیگه م معلوم نیست جنسیتش ..."
روی مبل نشستم . جلوی پایم نشستی و خیره شدی به شکمم . قبول کن که خیلی خجالت کشیدم . کاش چراغ ها را خاموش کرده بودی .سریع بلند شدم و سر سفره نشستم . از خجالت ، برنگشتم نگاهت کنم . بعد از چند دقیقه که دیدم نیامدی ، نگران شدم . واقعا نگران شدم ! فکر کردم خدا نکردی از خوشحالی سکته ای چیزی کرید ! باور کن ! دیدم سجاده و جانماز پهن کردی و داری نماز می خوانی . نمازت که تمام شد ، تسبیحات را گفتی و چند دقیقه ای به سجده رفتی .
"قبول باشه ... ولی نماز چه وقت ؟"
" نماز شکر وقت نداره !... خدایا ! شکرت !"
"شام سرد شد !"
با سر دویدی طرف سفره . با سر دویدی ، اغراق نمی کنم ! بشقابت را آوردی و گذاشتی کنار بشقاب من . خودت هم نشستی کنارم . برایم غذا کشیدی . ماست و سبزی و سالاد را گذاشتی دم دستم .
"کاش زودتر بچه میومد تو زندگی مون !"
نه جوابم را دادی ، نه نگاهم کردی . صدایم را بردم بالاتر و هما را تکرار کردم . تازه سرت را بلا آوردی و گفتی :" هان ؟" اشک توی چشم هایت جمع شده بود و نوک بینی ات سرخ شده بود . دقیقا مثل همان موقعی که می خواستیم خداحافظی کنیم .
...
قسمت چهارم
یا حبیب الباکین
...
ماه آخر بود . توی آن هشت ماه نگذاشتی دست به سیاه و سفید بزنم . اکثر مواقع کنارم بودی . هر وقت درد داشتم ، می رفتی گوشه ای و گریه می کردی . من می دانستم که گریه می کنی ! زنی که متوجه گریه ی شوهرش نشود که دیگر زن نیست !
هر وقت غذا نمی خوردم ، تو هم غذا نمی خوردی ! انکار نکن ! غذایت را می بردی و به یکی از بچه های فقیر می دادی ! ... به خیالت من نمی فهمیدم ؟!
ماه آخر بود .بیش تر از هر موقع دیگری درد داشتم ، گرمم می شد ، حالم بد می شد ... ولی گفتم که برو ! دکترم گفته بود موقع به دنیا آ»دن بچه تو هم می توانی بیایی . من که خیلی ذوق داشتم ... ول
۲۴.۵k
۲۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.