فرشته نجات (پارت۹)
فرشته نجات (پارت۹)
از حمام آمدیم بیرون و روی تخت دراز کشیدیم یونگی هم موهامو نوازش میکرد
& فکراتو کردی
* اره
& میخوای دوست دختر من باشی
* اوهوم
منو بغل کرد و سرمو چسبوند به سینش
صبح
امروز داشتیم بر میگشتیم کره همه آماده برگشت بودیم من خیلی خسته بودم فردا هم باید میرفتم دانشگاه
سوار هوا پیما شدیم و چند ساعت بعد رسیدیم یونگی گفت
& من کار دارم باید زود برم الان راننده میاد دنبالت برو عمارت
* باشه خدافظ
یونگی رفت بعد چند دقیقه راننده امد و منو برد عمارت تقریبا اخرای شب بود که یونگی امد خیلی خسته بود سریع شام خورد و رفت توی اتاق منم رفتم پیشش دراز کشیدم
* یونگی خسته ای
& اره
* خب پس یکم بخواب
میخواستم برم که دستمو کشید
& کجا میری
* میرم بخوابم
& از این به بعد اینجا اتاق منو و تو هست همینجا بخواب
صبح
سریع از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه رسیدم دم در بدو بدو رفتم تو نشستم استاد هم امد
یه ربع بعد
با صدای در کلاس همه نگاهامون رفت اون سمت یونگی امد تو از دیدنش تعجب کردم وقتی امد همه دخترا داشتن نگاهش میکردن یونگی امد سمتم و دستمو گرفت و منو برد عمارت
* چرا آمدیم اینجا
& باید همین امروز از اینجا بری
تعجب کردم ولی حرفی نزدم وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی خودم
دوروز بعد
دوروز شده یونگی نه بهم زنگ زده نه آمده سراغم خودم باید برم ببینمش رفتم سمت عمارتش بادیگارد ها گفتن یونگی رفته آمریکا من ناامید برگشتم خونم هنوز توی ذهنم سوال شده بود چرا یهویی بهم گفت برم
شرط
۵ لایک
۵ کامنت
از حمام آمدیم بیرون و روی تخت دراز کشیدیم یونگی هم موهامو نوازش میکرد
& فکراتو کردی
* اره
& میخوای دوست دختر من باشی
* اوهوم
منو بغل کرد و سرمو چسبوند به سینش
صبح
امروز داشتیم بر میگشتیم کره همه آماده برگشت بودیم من خیلی خسته بودم فردا هم باید میرفتم دانشگاه
سوار هوا پیما شدیم و چند ساعت بعد رسیدیم یونگی گفت
& من کار دارم باید زود برم الان راننده میاد دنبالت برو عمارت
* باشه خدافظ
یونگی رفت بعد چند دقیقه راننده امد و منو برد عمارت تقریبا اخرای شب بود که یونگی امد خیلی خسته بود سریع شام خورد و رفت توی اتاق منم رفتم پیشش دراز کشیدم
* یونگی خسته ای
& اره
* خب پس یکم بخواب
میخواستم برم که دستمو کشید
& کجا میری
* میرم بخوابم
& از این به بعد اینجا اتاق منو و تو هست همینجا بخواب
صبح
سریع از خواب بیدار شدم صبحانه خوردم لباس پوشیدم و رفتم دانشگاه رسیدم دم در بدو بدو رفتم تو نشستم استاد هم امد
یه ربع بعد
با صدای در کلاس همه نگاهامون رفت اون سمت یونگی امد تو از دیدنش تعجب کردم وقتی امد همه دخترا داشتن نگاهش میکردن یونگی امد سمتم و دستمو گرفت و منو برد عمارت
* چرا آمدیم اینجا
& باید همین امروز از اینجا بری
تعجب کردم ولی حرفی نزدم وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه ی خودم
دوروز بعد
دوروز شده یونگی نه بهم زنگ زده نه آمده سراغم خودم باید برم ببینمش رفتم سمت عمارتش بادیگارد ها گفتن یونگی رفته آمریکا من ناامید برگشتم خونم هنوز توی ذهنم سوال شده بود چرا یهویی بهم گفت برم
شرط
۵ لایک
۵ کامنت
۶۵.۶k
۰۴ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.