داستان خیر و شر
داستان #خیر_و_شر
دو رفیق بودند که یکی نامش خیر بود و دیگری شر ، روزی باهم آهنگ سفر کردند.
هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد .
خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر ، آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بد ذاتی رفیق خود خبر داشت دم نمیزد ، تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت و سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت ، در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.
شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت و گفت : " از تو فریب نخواخم خورد ، اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی . چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری . "
خیر پرسید : " منظورت چیست؟ "
گفت : " چشم هایت را به من بفروش . "
خیر گفت : " از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده . "
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم زتشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
هر چه خیر التماس کرد ، سود نبخشید و چون از تشنگی جانش به لب رسید ، تسلیم گشت و :
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده ی آتشین من برکش
و آتشم را بکش به آبی خوش
شر که آن دید،دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چوباد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
چشم تشنه چوکرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت وگوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت ، با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید ، دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد .
از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد ، دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد ، کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد ، از دور ناله ای شنید. بر دنبال ناله رفت ، ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند .
پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود ، برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.
شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد ، جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت : " درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است ، برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان ."
دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند ، پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد ، دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند و جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت .
پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت در بستر آرمید ، چون روز پنجم آن را گشودند :
چشم از دست رفته گشت درست
شد بعینه چنان که بود نخست
خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفت و از دختر و پدر مهربان او نیز سپاس گزاری کرد .
اهل خانه هم شاد گشتند و پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت و در گله داری به او کمک می کرد و بر اثر خدمت و درست کاری هر روز نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.
چون مدتی گذشت ، خیر به دختر علاقه مند شد ، زیرا که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف و محبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند ، بی ، هیچ اندوخته و مال ، دختری را بدین جمال و کمال به دست بیاورد .
سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد ، شبانگاه قصد سفر با چوپان در میان گذاشت وگفت : " نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو ، از خوان تو بسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم ، از من چنان که باید سپاس گزاری بر نمی آید مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند ، گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام ، اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم . "
چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت : " ای جوان ، کجا می روی؟ می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون شر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان . "
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
و آن چه دارم ز گوسفند
دو رفیق بودند که یکی نامش خیر بود و دیگری شر ، روزی باهم آهنگ سفر کردند.
هر یک توشه ی راه و مشکی پرآب با خود برداشتند و رفتند تا به بیابانی رسیدند که از گرما چون تنوری تافته بود و آهن در آن از تابش خورشید نرم می شد .
خیر که بی خبر از این بیابان سوزان ،آب های خود را تا قطره ی آخر ، آشامیده بود تشنه ماند اما چون از بد ذاتی رفیق خود خبر داشت دم نمیزد ، تا جایی که از تشنگی بی تاب شد و دیده اش تار گشت و سرانجام دو لعل گران بهایی را که با خود داشت ، در برابر جرعه ای آب به شر واگذاشت.
شر به سبب خبث طینت آن را نپذیرفت و گفت : " از تو فریب نخواخم خورد ، اکنون که تشنه ای لعل می بخشی و چون به شهر رسیدیم آن را باز می ستانی . چیزی به من ببخش که هرگز نتوانی آن را پس بگیری . "
خیر پرسید : " منظورت چیست؟ "
گفت : " چشم هایت را به من بفروش . "
خیر گفت : " از خدا شرم نداری که چنین چیزی از من می خواهی؟ بیا و لعل ها را بستان و جرعه ای آب به من بده . "
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مردم زتشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همت ببخش یا بفروش
هر چه خیر التماس کرد ، سود نبخشید و چون از تشنگی جانش به لب رسید ، تسلیم گشت و :
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده ی آتشین من برکش
و آتشم را بکش به آبی خوش
شر که آن دید،دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چوباد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
چشم تشنه چوکرده بود تباه
آب ناداده کرد همت راه
جامه و رخت وگوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
چوپان توانگری که گوسفندان بسیار داشت ، با خانواده ی خود از بیابان ها می گذشت و هر جا آب و گیاهی می دید ، دو هفته ای می ماند و پس از آن گله را برای چرا به جای دیگر می برد .
از قضا آن روزها گذارش به آن بیابان افتاد ، دختر چوپان به جست و جوی آب روان شد و به چشمه ای دور از راه برخورد ، کوزه ای ازآب پر کرد و همین که خواست به خانه بازگردد ، از دور ناله ای شنید. بر دنبال ناله رفت ، ناگهان جوانی را دید نابینا که بر خاک افتاده است و از درد و تشنگی می نالد و خدا را می خواند .
پیش رفت .و از آن آب خنک چندان به او داد تا جان گرفت وچشم های کنده ی او را که هنوز گرم بود ، برجای خود گذاشت و آن را محکم بست .پس از آن جوان را با خود به خانه برد و غذا و جای مناسبی برایش آماده کرد.
شبانگاه که چوپان به خانه بازآمد ، جوانی مجروح و بیهوش را در بستر یافت و چون دانست که دیدگانش از نابینایی بسته است،به دختر گفت : " درخت کهنی در این حوالی است که دارای دو شاخه ی بلند است ، برگ یکی از شاخه ها برای درمان چشم نابیناست و برگ شاخه ی دیگر موجب شفای صرعیان ."
دختر از پدر کمک خواست تا چشم جوان را درمان کند ، پدر بی درنگ مشتی برگ به خانه آورد و به دختر سپرد ، دختر آنها را کوبید و فشرد و آبش را در چشم بیمار چکاند و جوان ساعتی از درد بی تاب شد و پس از آن به خواب رفت .
پنج روز چشم خیر بسته ماند و او بی حرکت در بستر آرمید ، چون روز پنجم آن را گشودند :
چشم از دست رفته گشت درست
شد بعینه چنان که بود نخست
خیر همین که بینایی خود را باز یافت به سجده افتاد و خدا را شکر گفت و از دختر و پدر مهربان او نیز سپاس گزاری کرد .
اهل خانه هم شاد گشتند و پس از آن خیر هر روز با چوپان به صحرا می رفت و در گله داری به او کمک می کرد و بر اثر خدمت و درست کاری هر روز نزد پدر و دختر عزیزتر می شد.
چون مدتی گذشت ، خیر به دختر علاقه مند شد ، زیرا که وی جان خود را به دست او باز یافته بود و پیوسته نیز از لطف و محبت او برخوردار می شد اما با خود می اندیشید که این چوپان توانگر با این همه مال ومنال هرگز دختر خود را به مفلسی چون او نخواهد داد و چگونه می تواند ، بی ، هیچ اندوخته و مال ، دختری را بدین جمال و کمال به دست بیاورد .
سرانجام عزم سفر کرد تا بیش از این دل به دختر نبندد ، شبانگاه قصد سفر با چوپان در میان گذاشت وگفت : " نور چشمم از توست و دل و جان بازیافته ی تو ، از خوان تو بسی خوردم و از غریب نوازی تو بسی آسودم ، از من چنان که باید سپاس گزاری بر نمی آید مگر آنکه خدا حق تو را ادا کند ، گر چه از دوری تو رنجور و غمگین خواهم شد اما دیر گاهی است که از ولایت خویش دور افتاده ام ، اجازه می خواهم که فردا بامداد به سوی خانه ی خود عزیمت کنم . "
چوپان از این خبر سخت اندوهگین شد و گفت : " ای جوان ، کجا می روی؟ می ترسم که باز گرفتار رفیقی چون شر بشوی ؛ همین جا در ناز و نعمت بمان . "
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
و آن چه دارم ز گوسفند
۲۴.۵k
۰۳ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.