پارت 16
(فردا صبح)
نور ملایم خورشید از پنجرهی اتاق بیمارستان میتابید و فضای سرد و سفید اتاق رو کمی گرمتر کرده بود. سوبین با چشمهای نیمهباز به سقف نگاه میکرد، هنوز حس خستگی توی تنش بود، ولی دلش سبکتر شده بود. صدای پاهای آشنایی از راهرو شنیده شد و در اتاق باز شد.
تهیون با یه کیف کوچیک و لبخند وارد شد.
تهیون: لیدرمون آمادهست برای آزادی؟ 😌
سوبین: فقط اگه قول بدین دیگه کسی منو مجبور نکنه بدون استراحت تمرین کنم.
تهیون: قول میدم... البته فقط اگه تو هم قول بدی که وقتی خستهای، بگی.
سوبین لبخند زد و سرش رو تکون داد. یونجون هم پشت سر تههیون وارد شد، با برگههای ترخیص و یه جعبه کوچیک.
یونجون: خب، همه چیز آمادهست. دکتر گفت میتونی بری، فقط باید چند روزی آروم باشی. و اینم... یه هدیهی کوچیک از طرف همهمون.
سوبین جعبه رو گرفت و بازش کرد. داخلش یه گردنبند ساده بود با یه پلاک کوچیک که روش نوشته شده بود: "You lead with heart."
سوبین: اینو... شماها تهیه کردین؟
یونجون: بله. چون تو فقط با قدرتت لیدر نیستی، با قلبت هم هستی.
سوبین بغض کرد، ولی این بار اشکهاش از جنس عشق و قدردانی بودن. تهیون دستش رو گرفت
تهیون: حالا بریم، بومگیو و کای توی خوابگاه دارن اتاقتو تمیز میکنن. البته بیشتر دارن با بالشها جنگ میکنن، ولی خب... نیتشون خوبه 😅
سوبین خندید و بلند شد. لباس راحتیاش رو پوشید و با کمک یونجون و تههیون از اتاق بیرون رفت. پرستارها با لبخند بدرقهاش کردن، و سوبین برای اولین بار بعد از چند روز، هوای آزاد رو نفس کشید.
وقتی به خوابگاه رسیدن، در باز شد و بومگیو با یه کلاه آشپزی روی سرش ظاهر شد.
بومگیو: خوشاومدی لیدر! امروز سرآشپز بومگیو برایت سوپ مخصوص ریکاوری درست کرده!
کای از پشت سرش ظاهر شد و گفت:
کای: البته اگه سوپش زنده بمونه و فرار نکنه 😒
سوبین خندید و وارد شد. همهی اعضا جمع بودن، اتاق پر از انرژی گرم و صمیمی بود. روی دیوار یه بنر کوچیک زده بودن: "Welcome back, Soobin 💙"
سوبین ایستاد وسط اتاق، نگاهش رو چرخوند به همهی چهرههای آشنا
سوبین: من برگشتم... و این بار، یاد گرفتم که برای قوی بودن، باید بلد باشی استراحت کنی. ممنونم که کنارم بودین.
همه دست زدن، و اون شب، گروه کنار هم شام خوردن، خندیدن، و یه بار دیگه فهمیدن که قدرت واقعیشون، توی قلبهایی بود که برای همدیگه میتپید.
نور ملایم خورشید از پنجرهی اتاق بیمارستان میتابید و فضای سرد و سفید اتاق رو کمی گرمتر کرده بود. سوبین با چشمهای نیمهباز به سقف نگاه میکرد، هنوز حس خستگی توی تنش بود، ولی دلش سبکتر شده بود. صدای پاهای آشنایی از راهرو شنیده شد و در اتاق باز شد.
تهیون با یه کیف کوچیک و لبخند وارد شد.
تهیون: لیدرمون آمادهست برای آزادی؟ 😌
سوبین: فقط اگه قول بدین دیگه کسی منو مجبور نکنه بدون استراحت تمرین کنم.
تهیون: قول میدم... البته فقط اگه تو هم قول بدی که وقتی خستهای، بگی.
سوبین لبخند زد و سرش رو تکون داد. یونجون هم پشت سر تههیون وارد شد، با برگههای ترخیص و یه جعبه کوچیک.
یونجون: خب، همه چیز آمادهست. دکتر گفت میتونی بری، فقط باید چند روزی آروم باشی. و اینم... یه هدیهی کوچیک از طرف همهمون.
سوبین جعبه رو گرفت و بازش کرد. داخلش یه گردنبند ساده بود با یه پلاک کوچیک که روش نوشته شده بود: "You lead with heart."
سوبین: اینو... شماها تهیه کردین؟
یونجون: بله. چون تو فقط با قدرتت لیدر نیستی، با قلبت هم هستی.
سوبین بغض کرد، ولی این بار اشکهاش از جنس عشق و قدردانی بودن. تهیون دستش رو گرفت
تهیون: حالا بریم، بومگیو و کای توی خوابگاه دارن اتاقتو تمیز میکنن. البته بیشتر دارن با بالشها جنگ میکنن، ولی خب... نیتشون خوبه 😅
سوبین خندید و بلند شد. لباس راحتیاش رو پوشید و با کمک یونجون و تههیون از اتاق بیرون رفت. پرستارها با لبخند بدرقهاش کردن، و سوبین برای اولین بار بعد از چند روز، هوای آزاد رو نفس کشید.
وقتی به خوابگاه رسیدن، در باز شد و بومگیو با یه کلاه آشپزی روی سرش ظاهر شد.
بومگیو: خوشاومدی لیدر! امروز سرآشپز بومگیو برایت سوپ مخصوص ریکاوری درست کرده!
کای از پشت سرش ظاهر شد و گفت:
کای: البته اگه سوپش زنده بمونه و فرار نکنه 😒
سوبین خندید و وارد شد. همهی اعضا جمع بودن، اتاق پر از انرژی گرم و صمیمی بود. روی دیوار یه بنر کوچیک زده بودن: "Welcome back, Soobin 💙"
سوبین ایستاد وسط اتاق، نگاهش رو چرخوند به همهی چهرههای آشنا
سوبین: من برگشتم... و این بار، یاد گرفتم که برای قوی بودن، باید بلد باشی استراحت کنی. ممنونم که کنارم بودین.
همه دست زدن، و اون شب، گروه کنار هم شام خوردن، خندیدن، و یه بار دیگه فهمیدن که قدرت واقعیشون، توی قلبهایی بود که برای همدیگه میتپید.
- ۳.۹k
- ۱۰ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط