عضو هشتم بی تی اس
عضو هشتم بی تی اس
پارت یک
برای بار هزارم ترس به سراغ اون دختر اومد و باعث شد از خواب دست بکشه چند شبه کارش همینه ساعت دوازده میخوابه و نصف شب با کابوسه مرگ پدرش بیدار میشه دلیل این خواب هاشو نمی فهمید اما از وقتی که این خوابا شروع شد همش استرس داره نمیتونه رویه هیچی تمرکز کنه و همین موضوع باعث نگرانی اعضا هم شده
چند باری پیش روانپزشک رفته اما تاثیری نداره دوباره اون خواب هارو دید
از ترس و استرس دیگه خوابش نمی برد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه لیوانش رو پر از آب کرد و یک نفس همش رو خورد رفت نشست رو صندلی کنار میز همین طوری داشت با خودش فکر میکرد که صدایه کسی رو شنید
جین:ببینم اینجا چیکار میکنی ؟
ماریا :خوابم نبرد تو چرا بیداری؟
جین:ساعت هفته بقیه هم باید کم کم بیدار بشن تا بریم بیرون
انقدر غرق در فکر شده بود که حتی نفهمید کی صبح شده دوباره با بی حوصلگی رفت تو اتاقش و لباس خواب هاشو با لباس بیرونی عوض کرد و رفت تو سالن که دید همه بیدارن
امروز روز تعطیل بود و قرار بود باهم برن از صبح بیرون و شهر رو بگردن
ماریا: صبح بخیر
همه: صبح بخیر
صبحونه ی خوشمزه ای که جین درست کرده بود رو خوردن همه رفتن لباساشون رو پوشیدن اومدن که برن اما گوشی ات زنگ خورد
ات:الو
همون لحظه صدای نگران مامانش رو از پشت گوشی شنید
مامان: ماریا میتونی بری خونه؟
ماریا:براچی چیزی شده ؟
مامان:هرچی به بابات زنگ میزنم جواب نمیده
ماریا:مگه شما کجایی؟
مامان: حالت حالش بد بود مجبور شدم بیام بوسان ( بوسان یکی از شهر های کره هستش )
ماریا:باشه حالا میرم پیشش
مامان: رفتی بهم خبر بده
ماریا:باشه.
نامجون:چیزی شده؟
ماریا:ببخشید نمیتونم بیام باید برم پیش بابام مامانم هرچی بهش زنگ میزنه جواب نمیده
جیمین:ماهم باهات میایم
ماریا:مطمعنی؟
جیهوپ:آره اتفاقاً خیلی وقته بابات رو ندیدیم
ماریا:باشه بریم
با خوشحالی راه افتادن سمت خونه ی پدر و مادر ماریا اما نمیدونستن که این خوشحالی تا چند دقیقه ی دیگه بیشتر دووم نداره
پارت یک
برای بار هزارم ترس به سراغ اون دختر اومد و باعث شد از خواب دست بکشه چند شبه کارش همینه ساعت دوازده میخوابه و نصف شب با کابوسه مرگ پدرش بیدار میشه دلیل این خواب هاشو نمی فهمید اما از وقتی که این خوابا شروع شد همش استرس داره نمیتونه رویه هیچی تمرکز کنه و همین موضوع باعث نگرانی اعضا هم شده
چند باری پیش روانپزشک رفته اما تاثیری نداره دوباره اون خواب هارو دید
از ترس و استرس دیگه خوابش نمی برد بلند شد و رفت سمت آشپزخونه لیوانش رو پر از آب کرد و یک نفس همش رو خورد رفت نشست رو صندلی کنار میز همین طوری داشت با خودش فکر میکرد که صدایه کسی رو شنید
جین:ببینم اینجا چیکار میکنی ؟
ماریا :خوابم نبرد تو چرا بیداری؟
جین:ساعت هفته بقیه هم باید کم کم بیدار بشن تا بریم بیرون
انقدر غرق در فکر شده بود که حتی نفهمید کی صبح شده دوباره با بی حوصلگی رفت تو اتاقش و لباس خواب هاشو با لباس بیرونی عوض کرد و رفت تو سالن که دید همه بیدارن
امروز روز تعطیل بود و قرار بود باهم برن از صبح بیرون و شهر رو بگردن
ماریا: صبح بخیر
همه: صبح بخیر
صبحونه ی خوشمزه ای که جین درست کرده بود رو خوردن همه رفتن لباساشون رو پوشیدن اومدن که برن اما گوشی ات زنگ خورد
ات:الو
همون لحظه صدای نگران مامانش رو از پشت گوشی شنید
مامان: ماریا میتونی بری خونه؟
ماریا:براچی چیزی شده ؟
مامان:هرچی به بابات زنگ میزنم جواب نمیده
ماریا:مگه شما کجایی؟
مامان: حالت حالش بد بود مجبور شدم بیام بوسان ( بوسان یکی از شهر های کره هستش )
ماریا:باشه حالا میرم پیشش
مامان: رفتی بهم خبر بده
ماریا:باشه.
نامجون:چیزی شده؟
ماریا:ببخشید نمیتونم بیام باید برم پیش بابام مامانم هرچی بهش زنگ میزنه جواب نمیده
جیمین:ماهم باهات میایم
ماریا:مطمعنی؟
جیهوپ:آره اتفاقاً خیلی وقته بابات رو ندیدیم
ماریا:باشه بریم
با خوشحالی راه افتادن سمت خونه ی پدر و مادر ماریا اما نمیدونستن که این خوشحالی تا چند دقیقه ی دیگه بیشتر دووم نداره
۱۱.۰k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.