دو پارتی جیمین غمگین
دو پارتی جیمین غمگین
دوباره شروع شد فکر های همیشگیش بین جیمین و پسر خالش کدوم رو باید انتخاب کنه؟ پسر خالش تهدیدش کرده بود و جیمین عشق واقعیش بود اگه با جیمین ازدواج میکرد پسر خالش جیمین رو میکشت پس تنها راه انتخاب پسر خالشه شاید اون به درد جیمین نمی خوره در واقع این فکریه که خودش میکنه می دونست وقتی به جیمین بگه دوروز دیگه عروسیشه قطعا حالش بد میشه اما بد تر از مردنش نمیشه
رسید به کافه ای که با جیمین توش قرار داشت از دیروز کلی تمرین کرده بود که چطوری این حرف رو بزنه اما استرسی که داشت باعث شد همه چی به کل یادش بره
از ماشینه مشکیش پیاده شد و وارد کافه شد جیمین با لبخند به دختر رو به روش نگاه میکرد و یه خرس سفید دستش بود
ات:سلام
جیمین:سلام
ات:اون چیه دستت؟
جیمین: یه عروسک برای عروسک خودم
عروسک رو با بی حالی از دست جیمین گرفت که باعث تعجب و ناراحتشیش شد اما فکر کرد شاید ات خستس اما اون خرس یه عروسک ساده نبود وقتی اون عروسک رو فشار بدید به جای اینکه صداهایی از خودش در بیاره صحبت جیمین پخش میشه
جیمین: نمیخوای فشارش بدی ؟
ات: جیمین
جیمین: جانم
دست و پای هردو یخ کرده بود به خصوص آت که میدونست بعد از گفتن این حرف مرد روبه روش چقدر شکسته میشه
ات:دو روز دیگه عروسیمه( بغض )
جیمین:چی !؟ شوخیه قشنگی بود
کارت عروسی رو از کیفش در آورد که باعث شد قطره اشکی از گوشه چشم جیمین بیاد
ات: ببخشید اما مجبور بودم بهش بگم بله اینم اخرین دیدارمونه دیگه هیچ وقت دوست ندارم ببینمت بابت خرسم ممنون خداحافظ
دیگه چیزی نگفت و از اونجا رفت بیرون رفت تو ماشینش و تا تونست گریه کرد
اون دو روزم به اندازه ی یک عمر برای آت گذشت و حالا عروسیش بود تویه اتاق نشسته بود تا میکاپش تموم بشه خرس سفید کوچولوش که آخرین هدیهی جیمین بود دستش بود
؟: خب عروس خانم خوشگل تموم شد
ات:ممنون( بغض )
بابا:بریم؟
ات:بریم( کلا حرفاش با بغضه)
بابا : نکنه میخوای با عروسک بیای
ات:چیکارش کنم؟
بابا:بده به خواهرت برات نگهش داره
عروسک رو داد به خواهر سه سالش و دست به دست هم رفتن داخل سالن همه ی نگاه ها روش بود و کم کم داشت اشکاش میومد اما باید این بغض رو تو گلوش نگه میداشت
بلاخره بعد از طی کردن مسیر کوتاهی به پسر خالش رسید عاقد شروع کرد به حرف زدن تا رسید به جمله ای که با شنیدنش قلبش تیر کشید
دوباره شروع شد فکر های همیشگیش بین جیمین و پسر خالش کدوم رو باید انتخاب کنه؟ پسر خالش تهدیدش کرده بود و جیمین عشق واقعیش بود اگه با جیمین ازدواج میکرد پسر خالش جیمین رو میکشت پس تنها راه انتخاب پسر خالشه شاید اون به درد جیمین نمی خوره در واقع این فکریه که خودش میکنه می دونست وقتی به جیمین بگه دوروز دیگه عروسیشه قطعا حالش بد میشه اما بد تر از مردنش نمیشه
رسید به کافه ای که با جیمین توش قرار داشت از دیروز کلی تمرین کرده بود که چطوری این حرف رو بزنه اما استرسی که داشت باعث شد همه چی به کل یادش بره
از ماشینه مشکیش پیاده شد و وارد کافه شد جیمین با لبخند به دختر رو به روش نگاه میکرد و یه خرس سفید دستش بود
ات:سلام
جیمین:سلام
ات:اون چیه دستت؟
جیمین: یه عروسک برای عروسک خودم
عروسک رو با بی حالی از دست جیمین گرفت که باعث تعجب و ناراحتشیش شد اما فکر کرد شاید ات خستس اما اون خرس یه عروسک ساده نبود وقتی اون عروسک رو فشار بدید به جای اینکه صداهایی از خودش در بیاره صحبت جیمین پخش میشه
جیمین: نمیخوای فشارش بدی ؟
ات: جیمین
جیمین: جانم
دست و پای هردو یخ کرده بود به خصوص آت که میدونست بعد از گفتن این حرف مرد روبه روش چقدر شکسته میشه
ات:دو روز دیگه عروسیمه( بغض )
جیمین:چی !؟ شوخیه قشنگی بود
کارت عروسی رو از کیفش در آورد که باعث شد قطره اشکی از گوشه چشم جیمین بیاد
ات: ببخشید اما مجبور بودم بهش بگم بله اینم اخرین دیدارمونه دیگه هیچ وقت دوست ندارم ببینمت بابت خرسم ممنون خداحافظ
دیگه چیزی نگفت و از اونجا رفت بیرون رفت تو ماشینش و تا تونست گریه کرد
اون دو روزم به اندازه ی یک عمر برای آت گذشت و حالا عروسیش بود تویه اتاق نشسته بود تا میکاپش تموم بشه خرس سفید کوچولوش که آخرین هدیهی جیمین بود دستش بود
؟: خب عروس خانم خوشگل تموم شد
ات:ممنون( بغض )
بابا:بریم؟
ات:بریم( کلا حرفاش با بغضه)
بابا : نکنه میخوای با عروسک بیای
ات:چیکارش کنم؟
بابا:بده به خواهرت برات نگهش داره
عروسک رو داد به خواهر سه سالش و دست به دست هم رفتن داخل سالن همه ی نگاه ها روش بود و کم کم داشت اشکاش میومد اما باید این بغض رو تو گلوش نگه میداشت
بلاخره بعد از طی کردن مسیر کوتاهی به پسر خالش رسید عاقد شروع کرد به حرف زدن تا رسید به جمله ای که با شنیدنش قلبش تیر کشید
۱۰.۳k
۰۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.