از همان ثانیه ی اول که چشممان به او افتاد با خودمان گفتیم
از همان ثانیهی اول که چشممان به او افتاد با خودمان گفتیم این همانی است که قرار است عمری ما را دیوانهی خود کند! عشق در نگاه اول نه، ولی از آن حسهای عجیب و غریبی بود که یک نفر را میبینی و مدام دوست داری آن یک نفر را ببینی. همین دیدارهای متوالی کار دستمان داد و دلمان گیر کرد، چشم بهم زدیم و یک دل نه صد دل خاطرخواهش شده بودیم! اصلا دلمان قنج میرفت وقتی زیر چشمی نگاهمان میکرد و زیرلب خندهای میکرد و با دوستش پچپچی میکرد؛ مرد بودیم و پرغرور ولی در مقابل این کارهایش، دلمان از دل گنجشک هم نازکتر بود و با هر حرکت شیرین زنانهاش، حتی با تماشای راه رفتنش، سکتهی قلبی ناقصی را رد میکردیم. خلاصه روزها میگذشتند به دل و قلوه دادن از راه دور و دزدیدن یک دیدار از چهرهی معصومش که انگار خداوند با صبر و حوصله و دقت بیشتری نسبت به دیگران، آن را نقش زده بود. چه شوق وصفناپذیری قلب گنجشکوارمان را وادار میکرد که وجب به وجب محیط را برای پیدا کردنش -و اگر خوش شانس بودیم، دو کلام حرف زدن و شنیدن صدای نازش- طی کنیم. کاری ازمان بر نمیآمد، تا خرخره در تالاب شیرین عشق گیر کرده بودیم و فقط نگاه یار، خندهاش و صدایش بود که به دم و بازدمهایمان بوی زندگی میداد و به آمد و شد هر روزمان شور زنده بودن. هنوز یادمان است که اولین بار که بیشتر از چندین ثانیه نگاهمان به نگاهش دوخته شد، شب با چه فلاکت و بدبختیای تلاش کردیم که از چنگال تیلههای سیاه چشمانش بگریزیم و اندکی خواب به چشم بیاوریم ولی چه سود! مثل دیوانهها چشمانش میآمدند در خیالمان و فوری مینشستیم روی تخت و با خودمان لبخند میزدیم. حتی ساعتها گفتگوهای خیالی که با ذوق تدارک دیده بودیم را با چشمان بسته تمرین میکردیم تا مبادا وقتی پای حرف زدن با یار به میان آمد، به مِن و مِن کردن بیافتیم و انگِ دست و پا چلفتی بودن را به جان بخریم ولی چه سود! سر راهمان که سبز میشد و سلام میداد انگار از بدو تولد لال به دنیا آمده بودیم و با هزار زحمت چیزی ادا میکردیم که به هر کلامی شبیه بود به جز سلام! روزها میگذشتند، برگها سر شاخهها سبز شده، زرد میشدند و سقوط میکردند و شاخهها از برف سفید میشدند ولی دل ما اندکی از عشق یار خالی نمیشد تا نمیدانم چه حکمتی در روزگار باعث شد که کمکم سرد شود نسبت به ما و نگاههای شیرینش را مهمان نگاه دیگران کند و ما کمکم فرو برویم در لاک خودمان و به زور بغض و سیگار و غم و آه و درد، تلاش کنیم که نگاهش نکنیم، صدایش را نشنویم، شب وقت خواب با او حرف نزنیم و سر آخر پس از مدتها جواب داد و دلمان خالی شد... و چه تلخ بود که همهچیز همچنان یادمان بود، همچنان نیمکتهایی که روزی رویشان مینشست را میدیدیم و دل گنجشکوارمان تیر میکشید... یاد تیلههای چشمانش میافتادیم و دستانمان را مشت میکردیم و به در و دیوار و دار و درخت میکوبیدیم... بد ستمی بود! یار از دل رفته بود و از یاد نه! و چه تلخ بود...
#امیررضا_لطفی_پناه
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
#امیررضا_لطفی_پناه
https://t.me/joinchat/AAAAAEH0WVjxvtwf0TH6cQ
۱.۹k
۰۵ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.