ادامه تصور
#ادامه_تصور
• نیم ساعت بعد •
نیکا: از کیت ها رد شدم و چمدونم رو برداشتم
چون یکماه بیشتر اینجا نبودم و برمیگشتم، واسه ی همین یه چمدون بیشتر نیوردم
چشم انداختم ببینم پیداشون میکنم که بعلهههه
دیدمشون
با ذوق دویدم سمتشون ك اونا هم منو دیدن
اولین نفر دیانا پرید بغلم
بعد ا. ت و بعد هم ارسلان
دلم برات تنگ شده بود داداشی
ارسلان: منمم
دیانا: این خدمت شوما
نیکا: ایی ننههه چه خوشگلههه
چه این آبیه قشنگهه
ا. ت: مث خودته
نیکا: الهی فداتشم
تو چه خبر چیکارا میکنی؟
ارسلان: من ماشینو تو پارکینگ نزاشتما بیاین بریم
دیانا: اومدیم
رفتیم تو ماشین نشستیم
نیکا: خب دیگه چه خبر؟
ا. ت: خبرا که دست شماعه!
نیکا: نه بابا هییچچ خبری نیست
هر روز تکراری تر از دیروز
ارسلان: به به چه جمله ای
بزن کف قشنگروو
نیکا: 😁
نه جدی واقعاا اونجا حوصلم سر میرفت خدایی
ا. ت: خب دیگه اینجا عمراا حوصلهات سر بره😀😂
نیکا: دقیقاا
• یک ربع بعد •
ارسلان: لیدی ها پیاده شید، رسیدیم
نیکا: عه مگه خونتونو عوض کردین؟
دیانا: آره بابا یکسال و نیمی میشه که جابهجا شدیم
نیکا: پرام
دیانا: در و باز کردم و رفتیم تو
نیکا وقتی همرو دید بال در اورد و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه
ما هم از خوشحالی اون، خوشحال میشدیم
اون شب دور هم گفتیم و خندیدیم و خیلیی خوش گذشت و جزو به یاد موندنی ترین شب ها بود
و تامام
دیگه بقیه اش با خودتون♡
• نیم ساعت بعد •
نیکا: از کیت ها رد شدم و چمدونم رو برداشتم
چون یکماه بیشتر اینجا نبودم و برمیگشتم، واسه ی همین یه چمدون بیشتر نیوردم
چشم انداختم ببینم پیداشون میکنم که بعلهههه
دیدمشون
با ذوق دویدم سمتشون ك اونا هم منو دیدن
اولین نفر دیانا پرید بغلم
بعد ا. ت و بعد هم ارسلان
دلم برات تنگ شده بود داداشی
ارسلان: منمم
دیانا: این خدمت شوما
نیکا: ایی ننههه چه خوشگلههه
چه این آبیه قشنگهه
ا. ت: مث خودته
نیکا: الهی فداتشم
تو چه خبر چیکارا میکنی؟
ارسلان: من ماشینو تو پارکینگ نزاشتما بیاین بریم
دیانا: اومدیم
رفتیم تو ماشین نشستیم
نیکا: خب دیگه چه خبر؟
ا. ت: خبرا که دست شماعه!
نیکا: نه بابا هییچچ خبری نیست
هر روز تکراری تر از دیروز
ارسلان: به به چه جمله ای
بزن کف قشنگروو
نیکا: 😁
نه جدی واقعاا اونجا حوصلم سر میرفت خدایی
ا. ت: خب دیگه اینجا عمراا حوصلهات سر بره😀😂
نیکا: دقیقاا
• یک ربع بعد •
ارسلان: لیدی ها پیاده شید، رسیدیم
نیکا: عه مگه خونتونو عوض کردین؟
دیانا: آره بابا یکسال و نیمی میشه که جابهجا شدیم
نیکا: پرام
دیانا: در و باز کردم و رفتیم تو
نیکا وقتی همرو دید بال در اورد و از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه
ما هم از خوشحالی اون، خوشحال میشدیم
اون شب دور هم گفتیم و خندیدیم و خیلیی خوش گذشت و جزو به یاد موندنی ترین شب ها بود
و تامام
دیگه بقیه اش با خودتون♡
۲.۸k
۲۷ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.