ع҉ش҉ق҉ت҉و҉ ҉ب҉ه҉م҉ ҉ث҉ا҉ب҉ت҉ ҉ک҉ن҉
ع҉ش҉ق҉ت҉و҉ ҉ب҉ه҉م҉ ҉ث҉ا҉ب҉ت҉ ҉ک҉ن҉
Part5
با چیزی که دید همونجا بدون تقلا کردن که از کوک جدا بشه وایسا اونا پلیس بودن
کوک درگوش ات گفت:لطفا تکون نخور اون پلیشا نباید منو ببینن
و خوشبختانه ات بازیگر خوبی بود
ات شروع کرد به نقش بازی کردن
توو حرومزاده چرا منو تنها گذاشتی و با هیسو رفتی بیرونن هاا
کوک که رسما پشمام ریخته بود هیچ حرفی نمیزد چون پلیشا تشخیصش میدادن
اون فقط میرفت که ات رو بعل کنه ولی ات پسش میزد اخر سر صداشو خش دار کرد گفت خیلی داف مانند گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه من ترو خیلی دوست دارم
با این حرفش سرسع ات رو بغل کرد
پلیسا که با یه پوزخند به کوک و ات نگا میکرد به بقیه سربازا گفت ولش کن این میست برید بگریدید تا پیداش کنیم
کوک که مطمعن شد که پلیسا رفتن از بغل کردن ات دست برداشت و گفت واقعا ممنونم ات گفت:
اشکالی نداره من یه بازیگر حرفه اییم
)ادمین:اره ارواح عمت اعتماد به سقفت منو کشته)کوک در جوابش گفت:ارهه معلومه
هردوشون خندیدن ات که به خودش اومد
دید که هوا داره تاریک میشه سریع از کوک خداحافظی کرد رفت
نگا ساعت مچیش کرد که ساعت ۷و نیم رو نشون میداد ات به خودشلعنتی فرستاد و سزیع خودشو به خوابگاه رسوند اخه خوابگاه اجازه میداد تا ساعت ۸ بیرون باشن
از زبان کوک :همش به ات فکر میکردم اخه چرا باید یه دختر اینقدر فکرمو درگیر کنه
اههه ولش کن من کار های واجبی دارم امشب باید .........
و باز هم خماری را دعوت مغز هایتان میکنم
تا پارت ۶ بای
و یه چیزی تا یادم مرفته چرا اینقدر کم حمایت میکنید ؟
لطفا لایک و کامنت یادتون نره
Part5
با چیزی که دید همونجا بدون تقلا کردن که از کوک جدا بشه وایسا اونا پلیس بودن
کوک درگوش ات گفت:لطفا تکون نخور اون پلیشا نباید منو ببینن
و خوشبختانه ات بازیگر خوبی بود
ات شروع کرد به نقش بازی کردن
توو حرومزاده چرا منو تنها گذاشتی و با هیسو رفتی بیرونن هاا
کوک که رسما پشمام ریخته بود هیچ حرفی نمیزد چون پلیشا تشخیصش میدادن
اون فقط میرفت که ات رو بعل کنه ولی ات پسش میزد اخر سر صداشو خش دار کرد گفت خیلی داف مانند گفت ببخشید دیگه تکرار نمیشه من ترو خیلی دوست دارم
با این حرفش سرسع ات رو بغل کرد
پلیسا که با یه پوزخند به کوک و ات نگا میکرد به بقیه سربازا گفت ولش کن این میست برید بگریدید تا پیداش کنیم
کوک که مطمعن شد که پلیسا رفتن از بغل کردن ات دست برداشت و گفت واقعا ممنونم ات گفت:
اشکالی نداره من یه بازیگر حرفه اییم
)ادمین:اره ارواح عمت اعتماد به سقفت منو کشته)کوک در جوابش گفت:ارهه معلومه
هردوشون خندیدن ات که به خودش اومد
دید که هوا داره تاریک میشه سریع از کوک خداحافظی کرد رفت
نگا ساعت مچیش کرد که ساعت ۷و نیم رو نشون میداد ات به خودشلعنتی فرستاد و سزیع خودشو به خوابگاه رسوند اخه خوابگاه اجازه میداد تا ساعت ۸ بیرون باشن
از زبان کوک :همش به ات فکر میکردم اخه چرا باید یه دختر اینقدر فکرمو درگیر کنه
اههه ولش کن من کار های واجبی دارم امشب باید .........
و باز هم خماری را دعوت مغز هایتان میکنم
تا پارت ۶ بای
و یه چیزی تا یادم مرفته چرا اینقدر کم حمایت میکنید ؟
لطفا لایک و کامنت یادتون نره
۲.۶k
۰۳ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.